هوش مصنوعی:
یک صوفی به لشکر در غزا میپیوندد، اما در نبرد شرکت نمیکند. پس از پیروزی لشکر، به او پیشنهاد میشود که یک اسیر را بکشد تا غازی شود. صوفی اسیر را به پشت خیمه میبرد، اما اسیر دستبسته با دندان گلوی صوفی را میگیرد و او را نیمهجان میکند. لشکر اسیر را میکشد و صوفی را به هوش میآورند. صوفی توضیح میدهد که نگاه اسیر او را ترساند و باعث بیهوشیاش شد.
رده سنی:
16+
این متن شامل موضوعاتی مانند خشونت، جنگ و مفاهیم عرفانی است که ممکن است برای کودکان و نوجوانان زیر 16 سال نامناسب باشد. همچنین، درک کامل مفاهیم عرفانی و اخلاقی متن نیاز به بلوغ فکری دارد.
بخش ۱۶۰ - وصف ضعیف دلی و سستی صوفی سایه پرورد مجاهده ناکرده درد و داغ عشق ناچشیده به سجده و دستبوس عام و به حرمت نظر کردن و بانگشت نمودن ایشان کی امروز در زمانه صوفی اوست غره شده و بوهم بیمار شده همچون آن معلم کی کودکان گفتند کی رنجوری و با این وهم کی من مجاهدم مرا درین ره پهلوان میدانند با غازیان به غزا رفته کی به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیریها کرده و مست این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصد شیر و شیر به زبان حال گفته کی کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون
رفت یک صوفی به لشکر در غَزا
ناگهان آمد قَطاریق و وَغا
مانْد صوفی با بُنه وْ خیمه وْ ضِعاف
فارِسان رانْدَند تا صَفِّ مَصاف
مُثْقِلانِ خاک بر جا مانْدند
سابِقونْ السّابِقون دَررانْدند
جنگها کرده مُظَفَّر آمدند
باز گشته با غَنایِم سودْمَند
اَرْمَغان دادند کِی صوفی تو نیز
او بُرون انداخت نَسْتَد هیچ چیز
پس بِگُفتندَش که خَشمینی چرا؟
گفت من مَحروم مانْدَم از غَزا
زان تَلَطُّف هیچ صوفی خوش نَشُد
که میانِ غَزوْ خَنْجَر کَش نَشُد
پس بِگُفتندَش که آوردیم اسیر
آن یکی را بَهرِ کُشتن تو بگیر
سَر بِبُرَّش تا تو هم غازی شَوی
اَنْدکی خوش گشت صوفی دلقَوی
کاب را گَر در وضو صد روشنیست
چون که آن نَبْوَد تَیَمُّم کردنیست
بُرد صوفی آن اسیرِ بَسته را
در پسِ خَرگَه که آرَد او غَزا
دیر مانْد آن صوفی آن جا با اسیر
قوم گُفتا دیر مانْد آن جا فَقیر
کافِرِ بَسته دو دست او کُشتنیست
بِسْمِلَش را موجبِ تاخیر چیست؟
آمد آن یک در تَفَحُّص در پِیاَش
دید کافِر را به بالایِ وِیْاَش
هَمچو نَر بالایِ ماده وان اسیر
هَمچو شیری خُفته بالایِ فقیر
دستها بَسته هَمیخایید او
از سَرِ اِسْتیز صوفی را گِلو
گَبْر میخایید با دندانْ گِلوش
صوفی افتاده به زیر و رفته هوش
دستبَسته گَبْر و هَمچون گُربهیی
خسته کرده حَلْقِ او بیحَربهیی
نیم کُشتَش کرده با دندانْ اسیر
ریشِ او پُر خون زِ حَلقِ آن فَقیر
هَمچو تو کَزْ دستِ نَفْسِ بَسته دست
هَمچو آن صوفی شُدی بیخویش و پَست
ای شُده عاجِز زِ تَلّی کیشِ تو
صد هزاران کوهها در پیشِ تو
زین قَدَر خَرپُشته مُردی از شکوه
چون رَوی بر عَقْبههایِ هَمچو کوه؟
غازیان کُشتند کافِر را به تیغ
هم در آن ساعت زِ حَمْیَت بیدَریغ
بر رُخِ صوفی زدند آب و گُلاب
تا به هوش آید زِ بیخویشیّ و خواب
چون به خویش آمد بِدید آن قوم را
پَس بِپُرسیدند چون بُد ماجَرا؟
اَلله اَللهْ این چه حال است ای عزیز؟
این چُنین بیهوش گشتی از چه چیز؟
از اسیرِ نیمْکُشتِ بَستهدست
این چُنین بیهوش افتادیّ و پَست؟
گفت چون قَصْدِ سَرَش کردم به خشم
طُرْفه در من بِنْگَرید آن شوخْچَشم
چَشم را وا کرد پَهنْ او سویِ من
چَشم گَردانید و شُد هوشَم زِ تَن
گَردشِ چَشمَش مرا لشکر نِمود
من ندانم گفت چون پُرْ هَوْل بود
قِصّه کوتَه کُن کَزْ آن چَشم این چُنین
رَفتم از خودْ اوفْتادم بر زمین
ناگهان آمد قَطاریق و وَغا
مانْد صوفی با بُنه وْ خیمه وْ ضِعاف
فارِسان رانْدَند تا صَفِّ مَصاف
مُثْقِلانِ خاک بر جا مانْدند
سابِقونْ السّابِقون دَررانْدند
جنگها کرده مُظَفَّر آمدند
باز گشته با غَنایِم سودْمَند
اَرْمَغان دادند کِی صوفی تو نیز
او بُرون انداخت نَسْتَد هیچ چیز
پس بِگُفتندَش که خَشمینی چرا؟
گفت من مَحروم مانْدَم از غَزا
زان تَلَطُّف هیچ صوفی خوش نَشُد
که میانِ غَزوْ خَنْجَر کَش نَشُد
پس بِگُفتندَش که آوردیم اسیر
آن یکی را بَهرِ کُشتن تو بگیر
سَر بِبُرَّش تا تو هم غازی شَوی
اَنْدکی خوش گشت صوفی دلقَوی
کاب را گَر در وضو صد روشنیست
چون که آن نَبْوَد تَیَمُّم کردنیست
بُرد صوفی آن اسیرِ بَسته را
در پسِ خَرگَه که آرَد او غَزا
دیر مانْد آن صوفی آن جا با اسیر
قوم گُفتا دیر مانْد آن جا فَقیر
کافِرِ بَسته دو دست او کُشتنیست
بِسْمِلَش را موجبِ تاخیر چیست؟
آمد آن یک در تَفَحُّص در پِیاَش
دید کافِر را به بالایِ وِیْاَش
هَمچو نَر بالایِ ماده وان اسیر
هَمچو شیری خُفته بالایِ فقیر
دستها بَسته هَمیخایید او
از سَرِ اِسْتیز صوفی را گِلو
گَبْر میخایید با دندانْ گِلوش
صوفی افتاده به زیر و رفته هوش
دستبَسته گَبْر و هَمچون گُربهیی
خسته کرده حَلْقِ او بیحَربهیی
نیم کُشتَش کرده با دندانْ اسیر
ریشِ او پُر خون زِ حَلقِ آن فَقیر
هَمچو تو کَزْ دستِ نَفْسِ بَسته دست
هَمچو آن صوفی شُدی بیخویش و پَست
ای شُده عاجِز زِ تَلّی کیشِ تو
صد هزاران کوهها در پیشِ تو
زین قَدَر خَرپُشته مُردی از شکوه
چون رَوی بر عَقْبههایِ هَمچو کوه؟
غازیان کُشتند کافِر را به تیغ
هم در آن ساعت زِ حَمْیَت بیدَریغ
بر رُخِ صوفی زدند آب و گُلاب
تا به هوش آید زِ بیخویشیّ و خواب
چون به خویش آمد بِدید آن قوم را
پَس بِپُرسیدند چون بُد ماجَرا؟
اَلله اَللهْ این چه حال است ای عزیز؟
این چُنین بیهوش گشتی از چه چیز؟
از اسیرِ نیمْکُشتِ بَستهدست
این چُنین بیهوش افتادیّ و پَست؟
گفت چون قَصْدِ سَرَش کردم به خشم
طُرْفه در من بِنْگَرید آن شوخْچَشم
چَشم را وا کرد پَهنْ او سویِ من
چَشم گَردانید و شُد هوشَم زِ تَن
گَردشِ چَشمَش مرا لشکر نِمود
من ندانم گفت چون پُرْ هَوْل بود
قِصّه کوتَه کُن کَزْ آن چَشم این چُنین
رَفتم از خودْ اوفْتادم بر زمین
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۵۹ - وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
گوهر بعدی:بخش ۱۶۱ - نصیحت مبارزان او را کی با این دل و زهره کی تو داری کی از کلابیسه شدن چشم کافر اسیری دست بسته بیهوش شوی و دشنه از دست بیفتد زنهار زنهار ملازم مطبخ خانقاه باش و سوی پیکار مرو تا رسوا نشوی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.