۲۰۵ بار خوانده شده

بخش ۱۰۱ - پادشاهی دادن رام ببیکن را و رفتن در شهر لنکا

چنین گویند روز فتح لنکا
ببیکن گفت با رام صف آرا

که لنکا را تماشا کرده باید
درین رفتن تأمل می نشاید

تفرجها بسی در شهر لنکاست
که شهر زر یکی از دینی هاست

به گرداگرد او زرین حصار است
در و دیوار او گوهر نگار است

جواب آن سخن رام گهر بار
تبسم کرده داده با پرستار

که چشم همتم زین سیر سیر است
ترا بخشیده ام این قلعه دیر است

چو بخشیدم نه اکنون زا ن رام است
نظر کردن برو دانم حرام است

تعال ی الله! چه خوش بود آن زمانه
در آن مردان جوانمرد و یگانه

چهل فرسنگ آن شهر از زر ناب
مرصع از جواهرهای شب تاب

به دم بخشید زآن دیگری کرد
دگر ره بر زبان نامش نیاورد

کنون کس را اگر بخشند یک خس
ستانند این جهان هر بار واپس

ببیکن یافت رخصت رفت در شهر
بنوشد جانشین زهر پا زهر

به تخت زر به سر بنهاد افسر
برادر شست بر جای برادر

زمشرق تا به مغرب نره دیوان
شده فرمانبرانش از دل و جان

جهان از دیرگاه این اسم دارد
کهن را بدرود، نو را بکارد

فلک را غم ز مرگ هیچ کس نیست
دلش را جز دل آزاری هوس نیست

کدامین کس برای خویشتن زیست
که زد خنده سحر گه، شا م بگریست

غم و شادی و مرگ و زندگانی
شب و روزاند با هم تو أمانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰۰ - آوردن دمودری زن راون سیتا را
گوهر بعدی:بخش ۱۰۲ - آمدن اندر با دیوته های هر سه لوک به مبارکبادی رام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.