۲۲۳ بار خوانده شده

بخش ۹ - در بیان آنکه چنانکه آفتاب چراغ عالم است که خلق همدیگر را بواسطۀ آن می‌بینند و فرق میکنند میان بیگانه و خویش و زشت و خوب و سیاه و سفید حق تعالی آفتاب عقول و علوم و حقایق و دقایق است زیرا که بی نور حق هیچ اندیشه راست روی ننماید و میان دو سخن فرق نتوان کردن پس فرق کردن تو میان دو سخن شاهد است که حق را می‌بینی جهت اینکه بی دیدن حق تمیز ممکن نیست چنانکه بی دیدن آفتاب تمیز میان دو شخص ممکن نباشد

حور عقل است حق اگر دانی
فکرها را بنور او خوانی

حالت فکر تو خدا بینی
نیک و بد را از او جدا بینی

سخنی پ یش تو بد و دون است
سخنی خوب و نغز و موزون است

این تفاوت میان هر دو سخن
نشود جز ز نور قابل کن

نه از خور آسمان تفاوتها
میکنی در میان پیر و فتی

اول آن آفتاب دیده شده است
آنگهی این و آن گزیده شده است

آن گزین تو گشته است گواه
که یقین دیده ای خود ای آگاه

ورنه چون شب شود نمی ‌ بینی
شب تاریک کی تو بگزینی

نیک را از بد و سیه ز سفید
خار را از گل و چنار از بید

چون چراغی نباشدت در پیش
نکنی فرق گرگ را از میش

لیک اندر ضمیر نایدت این
که بخورشید مینمایدت این

گرچه از ضد خور شدت معلوم
که بخو ر میشود صور مفهوم

خاطر آنجا نمیرود ای ع م
که از آن نور شد تو را هردم

صور جمله چیزها پیدا
از بد و نیک و از غنی و گدا

پس خور روح را که ضد ّ ش نیست
دایماً قائم است و ندش نیست

بینی از نور او حقایق را
حل کنی جملۀ دقایق را

رایها را همه ازو بینی
وانچه نیکو تر است بگزینی

رایها گرچه هست جمله نکو
بهترین را گزین کنی خوش تو

چه عجب گر از آن شوی غافل
گرچه یکدم نمیشود آفل

در نیاید بخاطرت هیچ این
که از آن است فکرهای متین

در تعجب ممان و نیک بدان
که بدان حل شد آشکار و نهان

بیگمان فکر و ذکر و دانش را
خورشان یک خور است در دو سرا

تا ترا عقل و رأی و اندیشه است
دیدن ایزدت عیان پیشه است

یک دمی نیست کش نمی ‌ بینی
پس چه در جستجوی غمگینی

با تو است آنکسی که میجوئی
خیره هر سوی از چه میپوئی

با خود آی و نگاه کن که نظر
هرچه افتاد بیشتر ز فکر

که بدان نور شد برت پیدا
فکر نیکو ز بد و ل یک ترا

دور بینیت کرد از او دورت
تا نهان ماند از نظر نورت

خویش را دان که تا خدا دانی
زانکه حق را دلیل و برهانی

هستیت هم دلیل و مدلول است
خاطرت خود چه جای مشغول است

ای پر از آب جوی همچون خم
تشنه منشین مکن تو خود را گم

غافلی از خدای ای گمراه
سر بنه تا رسد ز شاه کلاه

گر بدی گوش گفتمی صد بیت
کی فروزد چراغ کس بی زیت

باز گردیم از این بشرح سکوت
خمشی چون یم است و گفت چو حوت



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸ - در بیان آنکه حق تعالی دو دریا آفریده است یکی از نور و یکی از ظلمت و برزخ معنوی میان آن دو دریا کشیده است که آمیختنشان بهمدیگر ممکن نیست همچون آب و روغن که در یک قندیل باشند و بهم نیامیزند مدد اهل تقوی و انبیاء و اولیاء و ملائکه از آن دریای نور است و مدد مشرکان و شیاطین و نفوس بدان از دریای ظلمت است که بهم چفسیده‌اند و نمیآمیزند که مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لایبغیان.
گوهر بعدی:بخش ۱۰ - رجوع بتمامی آنکه سخن سه مرتبه دارد و خموشی بالای نطق است ولیکن نه هر خموشی زیرا که جماد و حیوان و مردم جاهل سخن نمیگویند دلیل نکند که خموشی ایشان بهتر از نطق است
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.