۲۱۸ بار خوانده شده

بخش ۱۰۰ - در بیان آنکه از دور آدم تا این غایت احوال اولیای کامل و عاشقان واصل ظاهر شد و خلق رو بدیشان آوردند و احوال بزرگی ایشان را همه شنیدند و قبول کردند و اهل علم ظاهراً از حال ایشان بیخبر بودند تا حدی که منصور حلاج رحمة اللّه علیه را از غایت بیخبری بردار کردند و آویختند باز بالای عالم اولیاء عالم دیگر است و آن مقام معشوق است، این خبر در عالم نیامد و بهیچ گوش نرسید مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره جهت مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز ظاهر شد تا او را از عالم عاشقی و مرتبۀ اولیائی و اصل سوی عالم معشوقی برد زیرا از ازل گوهر آن دریا بود که کل شیئی یرجع الی اصله

ناگهان شمس دین رسید بوی
گفت انی زتاب نورش فی

ازورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز

شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق

گفت اگر چه بباطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو

سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا باسرارم

عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده

اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند

حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد

علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است

اهل ظاهر ز فقر نادان اند
فقر از آن گره بدان سان اند

گرچه عشاق راست ملک بقا
ملک معشوق هست از آن اعلی

اهل ظاهر زدند بر منصور
زانکه بودند از جهانش دور

همه از جهل گشته دشمن او
زانکه از سر او نبدشان بو

اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور

خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست بدارشان بردی

دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن بخواب ترک و عرب

شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی بخدمتش هر روز

منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز

گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو بوی بنمود

عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر

سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر

حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین

حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد

اهل دیدار می ندانندش
زانکه نشنیده ‌ اند مانندش

چون ندارند زان جمال خبر
جای دیگر همیکنند نظر

شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن

جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان بجان جان پیوست

رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی

پیش از این گفته ایم قصۀ او
در سر آغاز جوی آن را تو

که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب

چه جگرها که خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش بفغان

سوز کز وی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم

همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم

نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم

غم حق اصل و مایۀ شادی است
در خرابش نهفته آبادی است



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۹۹ - در بیان مرید شدن جلال الحق والدین قدسنا اللّه بسره العزیز سید برهان الدین محقق رضی اللّه عنه را و مدت نه سال در صحبت او بودن و بعد از آن نقل کردن سید برهان الدین و مولانا جلال الدین بمجاهده و ریاضت مشغول شدن و بکمال شیخی رسیدن و عین او گشتن و قطب زمان خویش شدن چنانکه کاملان و واصلان و قطبان اولین و آخرین محتاج عنایت او بودند.
گوهر بعدی:بخش ۱۰۱ - در بیان آنکه غم آخرت زندگی بار آورد و غم دنیا دل را پژمرده کند. زیرا دنیا گندم نما و جو فروش است بظاهر خوب مینماید و در حقیقت زشت است،عجوزه‌ایست که خود را میآراید و در نظر خوب و جوان مینماید، بسحر و مکر مردم را از راه میبرد رهزن راه خداست، قلب را زر مینماید و بدرا نیک و نیستی را هستی شهوات و چرب و شیرین دنیا بزبان حال وسوسه میکند آدمی را که گرد ما گرد تا سود بری و سود آن کلی زیان است
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.