۲۳۸ بار خوانده شده

بخش ۱۲۱ - در بیان آنکه نور انبیاء و اولیاء و مؤمنان قدیم است و قایم بخدا، حدوث و عدد در صورت ایشان باشد نه در معنی شان. از اینرو می‌فرماید پیغامبر علیه السلام که کنت نبیاً و آدم بین الماء و الطین. و از آن سبب یک نفس‌اند که همه زنده بنور حق‌اند چون نظر بنور ایشان کنی جمله را یک بینی و اگر بصورتشان نگری متعدد نماید همچنانکه آفتاب در صد هزار خانه می‌تابد خانه‌ها متعدداند اما نور یکی است از این جهت مصطفی صلوات اللّه علیه مؤمنان را نفس واحد خواند که آن یگانگی مخصوص بدیشان است، باقی همه متعدداند ظاهراً و باطناً مثلا هر کس را در خانۀ خود چراغی هست از مردن چراغ یکی خانۀ دیگری تاریک نشود. زیرا هر یکی جدا چراغی دارند. الا چراغ خانۀ مؤمنان چون آفتاب است که اگر غروب کند یا منکسف گردد همه خانه‌ها تاریک ش

مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمداست

دم خورشید جان ذم خود است
که دو چشمم کور و تاریک و بداست

مصطفی گفت من نبی بودم
در عدم گنج مخت ب ی بودم

بود در آب و گل هنوز آدم
که بدم با خدای من همدم

تا خدا بود بوده ‌ ام با او
سر اویم مخوان یکی را دو

ما بدیم و نبود این عالم
ما قدیمیم و حادث است آدم

صورتش حادث است کز وحل است
نور پاکش قدیم از ازل است

جان مردان چو نور حق آمد
لاجرم جز بحق نیارامد

نور خود گرچه اوفتد بزمین
نیست از خور جدا یقین دان این

رش نور حق ‌ اند آن جان ها
نشوند از خدا جدا آنها

همه را یک ببین اگرچه بتن
این یکی مرد گشت و آن یک زن

شد یکی رومی و یکی شامی
شد یکی عالم و یکی عامی

هر یکی را زبان و آوازی
هر یکی را جدا بحق رازی

در صور باشد این همه اعداد
دو ندید آنکه معنوی افتاد

در نقوش است ضد و ند و عدد
زین صفتهاست پاک ذات احد

آنکه نبود ورا نظر بصور
سوی معنی کند همیشه نظر

لاجرم بی حجاب یک بیند
جز یکی را بعشق نگزیند

نور خور در هزار خانه فتاد
سبب خانه ‌ ها نمود اعداد

لیک آن کوست عاقل و دانا
کی کند نور را ز نور جدا

نور صد خانه یک بود بر او
چونکه عقل است یار و رهبر او

همه اجسام اولیای خدا
همچو آن خانه ‌ هاست پر ز ضیا

نور حق همچو آفتاب عیان
تافته است اندرونۀ دلشان

همه روشن ز تاب آن نوراند
همه زان رو یک ‌ اند و منصورند

گر خدا نور خود بخویش کشد
همه مانند بی ضیا و رشد

نفس واحد ازاین سببشان خواند
مصطفی چون حدیثشان میراند

باقی خلق نیستند چنان
نور حق نیست در دل ایشان

جان ایشان بدان که حیوانی است
آنچنان جانها چو تن فانی است

آن چنان جان ز تن بود زنده
نیست چون جان وحی پاینده

جان و حیی از آن مرد حق است
زانکه بگذشته از نهم طبق است

جان حیوان فزاید از خور و خواب
نیست گردد چو نبودش اسباب

مینماند چو جان ولی جان نیست
زانکه روشن ز نور جانان نیست

نور معلول دارد او چو چراغ
نیست آن نور را ز زیت فراغ

زنده از زیت و از فتیله بود
چونکه این دو نماند نیست شود

اینچنین جانها نیند یکی
زانکه پرانداز نفاق و شکی

چون بمیرد چراغ یک خانه
هیچ همسایه غم خورد زان نه

زانکه هر خانه را چراغی هست
نور این را از آن فراغی هست

نشود او ز مرگ این غمناک
نکند جامه بهر این او چاک

بخلاف شعاع شمس و قمر
که بدان روشن است خانه و در

همه ایوان و خانه های جهان
زین دو پرند جمله روز و شبان

چون در ایشان فتد خسوف و کسوف
پر شوند از ظلام صحن و سقوف

همه گردند ازان جرج غمگین
همه مانند مضطر و مسکین

اتحاد و یکی در آن نور است
نور معلول از این صفت دور است

پس نباشند جانها همه یک
کو سرای یقین و کوچۀ شک

جان و حیی است کو بود عرشی
روح حیوانست اسفل و فرشی

جان وحیی بحق بود قایم
هستی او ب حق بود دایم

همه فانی شوند و او باقی است
زانکه آن روح را خدا ساقی است

اینچنین قوم اگر بوند هزار
همه را یک نگر گذر ز شمار

همچو امواج دان عددهاشان
از یکی بحر بین مددهاشان

موج از بحر کی جدا باشد
گرچه در سفل و بر علا باشد

عین بحراند موجها میدان
گرچه هستند هر طرف جنبان

این سخن را پذیربی تأویل
تا روی سوی بحر همچو ن نیل

تا بخود ره دهد ترا دریا
تا ترا گوهری کند بینا

جان پژمرده ‌ ات شود زنده
کندت همچو خویش پاینده

در صف اولیای او باشی
نگزینی طریق اوباشی

باده نوشی ز دست آن رندان
برهی زین جهان چون ز ندان

سکر از آن خمر بیخمار کنی
عشرت و عیش بیشمار کنی

دائماً در خدا شوی نگران
هم عطاها دهی تو با دگران

ای که در مدح اولیا فردی
از چه رو گرد خود نمیگردی

هر دمی وصف اولیا گوئی
سوی خود یک نفس نمیپوئی

گرچه داری زدادشان در دست
دوغ خوردی و یا ز خمری مست

مش گ خالص شدی و یا بوئی
بحر صافی شدی و یا جوئی

مست قالی و یا همه حالی
یا خود از هر دو مانده ‌ ای خالی

آمد اندر دلم جواب از هو
که از ایشان بگو نه از خود تو

چون فنائی ز خود کجا گوئی
اندر آن صولجان چو یک گوئی

محو یاری بخود کجا گروی
هست از اوئی ز خود چو نیست شوی

چون شدی همچو آینه صافی
دیگر از خویشتن کجا لافی

لافت از اولیا بود نه زخود
چونکه در تو نه نیک ماند نه بد

بنماید نقوش جمله ز تو
گرچه بی نقش و صورت است آن رو

لیک این را بدان میفت غلط
گرچه گفتی از این طریق و نمط

هر ولی را جدا ثنا گفتی
در ثناشان هزار در سفتی

نی ازیشان پری چو مشگ از آب
همچنانکه پرازیم است سحاب

آب باران علمت از بالا
میکند خاک پست را خضرا

میل از نسبت است تا دانی
غیر را همچو یار ک ی خوانی

میل حیوان بسبزه و بستان
میل انسان بطاعت رحمان

میل طاعت بود ز جنسیت
جان مؤمن از آن کند نیت

بهر خیرات و بندگی خدا
هر دم از جان و دل بصدق و صفا

گه کند میل در صلوة و صیام
گه کند ذکر در قعود وقیام

هیچ دیدی شتر بخر میلان
ور کند میل کی بود میل آن

اینچنین میل از مجاز بود
در حقیقت نه از نیاز بود

میل مردان بود زغایت صدق
عشق باید که روکند در عشق

هر که باشد محب درویشان
بیگمانی یقین بود ز ایشان



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲۰ - در بیان آنکه دنیا لیل است و آخرت نهار. اهل دنیا مظهر لیل‌اند و اولیاء مظهر نهار و نهار یک چیز است گاه در مظهر مینماید و گاه بی مظهر. حق تعالی قیامت را یوم دین خواند، پس آخرت روز باشد زیرا در روز روشن بد و نیک پیدا شود، دوزخی از بهشتی ممتاز گردد. انبیاء و اولیاء که مظهر نهاراند حکم نهار دارند که از وجود ایشان مؤمن از کافر و منکر از مقر ممتاز میشود. از وجود آدم ابلیس از ملائکه جدا گشت و همچنین از وجود موسی، فرعون و اتباعش و از وجود ابراهیم، نمرود و اشیاعش و از وجود مصطفی، ابوجهل و ابولهب و جنس ایشان. دنیا و اهل دنیا لیل‌اند، لیل خواب آورد از آن سبب خلق درخواب غفلت غرقند که در لیل دنیااند. پس باید که بخاصیت خوابشان گران باشد.
گوهر بعدی:بخش ۱۲۲ - در بیان آنکه اصل دین محبت حق است، و جملۀ علمها برای آن است که آدمی را محبت حاصل شود و اگر باشد زیاده گردد. محبت بیعمل فایده دهد اما عمل بی محبت فایده ندهد. دلیل بر آنکه شخصی جرمها و گناههای بسیار خود را روزی بحضرت مصطفی علیه السلام یک بیک عرضه داشت. تا حدی که مصطفی صلعم از آن گناههای بی حد در تعجب ماند. آخرالامر گفت یا رسول اللّه اینهمه هست الا شما را عظیم دوست میدارم، فرمود که چون مرادوست میداری از مائی که المرء مع من احب و من احب قوماً فهو منهم. اگر عمل بی محبت فایده کردی ابلیس بعد از چندین طاعت مردود و ملعون نگشتی. در عمل مکرو ریا گنجد اما در محبت هرگز نگنجد. مثلا اگر کسی بشخصی خدمتها کند و دلداریها و تواضعها کند بنیت اینکه او راایمن گرداند و چون فرصت یابد سرش را ببرد. دانی که آ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.