۲۲۶ بار خوانده شده

بخش ۱۲۲ - در بیان آنکه اصل دین محبت حق است، و جملۀ علمها برای آن است که آدمی را محبت حاصل شود و اگر باشد زیاده گردد. محبت بیعمل فایده دهد اما عمل بی محبت فایده ندهد. دلیل بر آنکه شخصی جرمها و گناههای بسیار خود را روزی بحضرت مصطفی علیه السلام یک بیک عرضه داشت. تا حدی که مصطفی صلعم از آن گناههای بی حد در تعجب ماند. آخرالامر گفت یا رسول اللّه اینهمه هست الا شما را عظیم دوست میدارم، فرمود که چون مرادوست میداری از مائی که المرء مع من احب و من احب قوماً فهو منهم. اگر عمل بی محبت فایده کردی ابلیس بعد از چندین طاعت مردود و ملعون نگشتی. در عمل مکرو ریا گنجد اما در محبت هرگز نگنجد. مثلا اگر کسی بشخصی خدمتها کند و دلداریها و تواضعها کند بنیت اینکه او راایمن گرداند و چون فرصت یابد سرش را ببرد. دانی که آ

مصطفی گفت هر که قومی را
دوست دارد ز جان و دل بصفا

هست از ایشان گذر کن از ظاهر
مؤمنش دان و گر بود کافر

گفت شخصی بلابه پیش رسول
که منم در عنا ز نفس فضول

جز دروغ و سقط نمیگویم
سوی خمر و زنا همی پویم

هیچ وقتی نماز می نکنم
گرد طاعات و ذکر می نتنم

خورشم جمله از وجود حرام
میدهم بیگناه را دشنام

دزدی و خائنی بود کیشم
هیچ از کار خیر نندیشم

بیعدد عیبهای بد دارم
لایق بند و کشتن و دارم

زین نمط گفت از سحر تا چاشت
حال خود را تمام عرضه چو داشت

آخرش گفت کای رسول خدا
دوست دار توام بصدق و صفا

عاشقم بر تو و خدای تو من
جان دهم زین هوس برای تو من

آن همه هست و اینکه میگویم
راستم سوی کژ نمیپویم

مصطفی ساعتی مراقب شد
در طلب چونکه خلق او آن بد

سوی بیسوی جست حال ورا
تا جوابی دهد سؤال ورا

دید او را میان اهل صفا
در صف سالکان راه وفا

رو بدو کرد و گفت ای طالب
خیر تو هست بر شرت غالب

چونکه ما را تو دوست میداری
دان که از مائی و نکو ی اری

زانکه ایمان محبت است از جان
نی رکوع و سجود بی ایقان

ور بود آن برای این باشد
با چنین صدق آن گزین باشد

ذات ایمان محبت است بدان
لیک نامش ک ن ند خلق ایمان

گر ندانی تو نام نان و خوری
سیر گردی از آن وقوت بری

قوت پا و دست تو گردد
دشمن از مشت پست تو گردد

ور که بی نان تو نام نان ببری
هیچ از نام نان بری نخوری

گردد ایمان قبول بی اعمال
لیک بی آن بود عمل اضلال

ور بود هر دو هست این بهتر
جامه زیبد چو پوشدش مهتر

اسب بی زین بکار می آید
ره بریدن بدو همی شاید

لیک زین هیچ جای می نبرد
تو بر آن برمشین که ره نبرد

عشق چون اسب دان عمل چون زین
ترک زین کن بجوی اسب گزین

ور بود هر دو بهتر و خوشتر
هر کرا این دوشد شود سرور

رز گفتیم فهم کن این را
روز دل جوی نی ز گل دین را

نظر حق بدان که بر گل نیست
جز که بر عرش اعظم دل نیست

گر کنم شرح این تمام بساز
فاش گردد در این جهان آن راز

راز آن به که بس نهان باشد
پردۀ عیب گمرهان باشد

زانکه پرده است این جهان کد ر
تا نگردد در او هویدا سر

خوب و زشت از کسان نهان ماند
گوهر هر دو را خدا داند

نبود غیر حق بر آن عالم
کیست در پرده عادل و ظالم

زانکه بر جملگان توانا اوست
بر همه بی حجاب بینا اوست

یا خود اهل دلی که حق بین است
دیدن سرهاش آئین است

ایزدش کرد محرم اسرار
پروریدش بنعمت انوار

مؤمن است و بنور حق بیناست
بلکه یک لحظه از خدا نه جداست

هست با حق چو قطره اندریم
نیست در خاک مانده همچون نم

کافران چون نم ‌ اند اندر خاک
مؤمنان رفته در عمان چالاک

آن باصل خود است پیوسته
وین درین خاکدا ن شده بسته

آن در آمیخت با حیات ابد
وین بماند اندرین جهان چون سد

نیست اینرا نهایت ای دمساز
باز گردو بگو حکایت راز

تا شود فهم کاندرون وصل است
وانچه بیرون رود همه فصل است

هر چه بیرونی است کل فانی است
در تو باقی درون ربانی است

زاندرون شخص را بود قیمت
نقش بیرون بود همه زینت

کی فریبد جوال مردم را
طلبند از جوال گندم را

اولیا را محب از آنی تو
که چو ایشان از آن جهانی تو

گر بصورت کنون مسلمانی
در حقیقت ورای ادیانی

عشق نی مؤمن است و نی ترسا
این دوراینست ره در آن دریا

نقشها در جهان خاک بود
پیش آن موج نقش آب شود

قبلۀ عاشقان بود معشوق
نبرد بوز عشق جز فاروق

زانکه فاروق فرق بین باشد
نی ز تقلید شاه دین باشد

نیک و بد پیش او بود پیدا
هست بر حالت همه بینا

اوست صراف وقت در دوران
قلبها را شناسد از زرکان

پیش او کی بد تقی چو شقی
زیف را کی خرد بجای نقی



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲۱ - در بیان آنکه نور انبیاء و اولیاء و مؤمنان قدیم است و قایم بخدا، حدوث و عدد در صورت ایشان باشد نه در معنی شان. از اینرو می‌فرماید پیغامبر علیه السلام که کنت نبیاً و آدم بین الماء و الطین. و از آن سبب یک نفس‌اند که همه زنده بنور حق‌اند چون نظر بنور ایشان کنی جمله را یک بینی و اگر بصورتشان نگری متعدد نماید همچنانکه آفتاب در صد هزار خانه می‌تابد خانه‌ها متعدداند اما نور یکی است از این جهت مصطفی صلوات اللّه علیه مؤمنان را نفس واحد خواند که آن یگانگی مخصوص بدیشان است، باقی همه متعدداند ظاهراً و باطناً مثلا هر کس را در خانۀ خود چراغی هست از مردن چراغ یکی خانۀ دیگری تاریک نشود. زیرا هر یکی جدا چراغی دارند. الا چراغ خانۀ مؤمنان چون آفتاب است که اگر غروب کند یا منکسف گردد همه خانه‌ها تاریک ش
گوهر بعدی:بخش ۱۲۳ - در بیان آنکه آدمی اوست که ممیز باشد تا تواند فرق کردن میان حق و باطل و دروغ و راست و قلب و نقد. از این رو می‌فرماید پیغامبر علیه السلام که المؤمن کیس ممیز. در هر که تمیز باشد بنقش ظاهر فریفته نشود همچنانکه صراف بنقش درم و سکۀ آن فریفته نمی‌شود، مردان حق صرافان‌اند نقد را از قلب و حق را از باطل میدانند وجدا می‌کنند و در تقریر آنکه مدح اولیاء میکردم شیطان از سر رهزنی که خلق اوست گفت از مدح دیگران ترا چه فایده و خواست که مرا از آن طاعت باز دارد. همچنانکه بشخصی که دایم یا رب میگفتی گفت چند یارب میگوئی، چون ترا لبیکی جواب نمیرسد بدینطریق آن رهرو را از راه برد تا سالها از ذکر و طاعت بماند. بعد مدتها از حق تعالی بوی خطاب رسید که ترک یارب گفتن چرا کردی. گفت از آنکه لبیک جواب نمیرسید. حق تع
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.