۲۲۸ بار خوانده شده

بخش ۱۳۴ - در بیان آنکه حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز تا در صورت بود نور او در آسمان و زمین میتافت. و چون از دنیا نقل فرمود و آفتاب جمالش از جهان پنهان شد، آن نور را با خود خواست بردن. پس آسمان و زمین نیز محروم خواستند ماندن. از اینرو میفرماید فما بکت علیهم السماء و الارض. – بیم آن بود که آسمان و زمین نماند و قیامت برخیزد. الاجهت فرزندان و بازماندگانش عالم قایم مانده است. اکنون عالم و عالمیان بطفیل اولاد او میزیند اولاد و خویشان و مریدان آنهااند که جنس ویند واقع اینست اگر دانند و اگر ندانند و هم در این معنی حدیث آمده است که ابدال امتی اربعون اثنان و عشرون بالشام و ثمانیة عشر بالعراق کلما مات واحد منهم ابدل اللّه مکانه واحداً آخرمن. الخلق فاذا جاء الامر قبضوا صدق اللّه. و در تقریر آنکه ش

چونکه آن جسم پاک شددر خاک
لرزه افتاد در همه افلاک

گشت پر درد قالب عالم
از غم نقل زبدۀ آدم

آسمان و زمین زغم بگریست
چونکه بر حال زار خود نگریست

که چها فوت شد ز هجرت او
گشت نالان ز جان بحضرت هو

کای کریم از چه از چنان گنجی
گشت مبدل نصیب ما رنجی

ذکر این آمده است در قرآن
رو نظر کن بمصحف و بر خوان

مابکت گفت در کلام مجید
بهر تنبیه را خدای وحید

نگریست آسمان بر آن دو نان
که بدند از عمی پی دونان

قبله شان بود دائماً دنیا
بوده غافل ز عالم عقبی

لیک بهر وفات مرد خدا
آمد عرض و سما ز غم بب کا

خواست گشتن خراب اندر حال
لیک از بهر قوم شاه رجال

از مرید و زخویش و از فرزند
که بوی بودشان ز جان پیوند

ماند بر جا چنانکه اول بود
این زمین بسیط و چرخ کبود

تا که اندر جهان بیاسایند
هر طرف گر روند و گر آیند

لیک اولاد جان نه ز آب و ز گل
که رسد وحیشان ز حق در دل

ولد آن را بدان که جنس بود
پری و دیو کی ز انس بود

گر ز شام اند و روم در ظاهر
همه هستند سر آن طاهر

صالحان جنس صالحان باشند
طالحان جنس طالحان باشند

ولد نوع اگرچه بود از نوح
چون نبودش درون تن آن روح

بود بیگانه از وی آن فرزند
ظاهراً گربدش بدو پیوند

لیس من اهلک نداش رسید
گفت هستی تو پاک و اوست پلید

نسبت صورتی نه چندان است
نسبت معنوی ز رحمان است

آدمی آنکس است کان دارد
غیر این جان ز عشق جان دارد

زند ه از حق بود نه از خور و خواب
باشدش وصل بی ظلام حجاب

خلف ی چون چنین هلد بر جا
پس بود بهر او جهان بر پا

تن بدل گشت صورت ظاهر
جان همان است معنی طاهر

لانفرق شنو تو از قرآن
نور حق ‌ اند نور را یک دان

هله زو تر کنید جهد شما
تا رهید از جهان حبس و عمی

یک یک اندر پی وی ای اولاد
بجهید از جهان کون و فساد

گر مریدید راه شیخ روید
سوی معشوق عاشقانه دوید

بیشماراند رهزنان شما
همه تشنه بخون جان شما

تیغ لاحول را بکف گیرید
همگان گر جوان و گر پیرید

گردن نفس کوست رهزنتان
بزنید و روید سوی جنان

دشمن آدم اوست آدمیان
مدهیدش بهیچ نوع امان

زنده گرماند آن سگ بدخو
نهلد تا بر آید ازحق بو

آخر کار جمله را بکشد
سوی پستی و بعد از آن بکشد

چشم جان باز کن نشین هشیار
که قوی رهزنی است آن مکار

کرد بیرون زجنت آدم را
چونکه در خورد دادش آن دم را

همچو مرغی بدام او درماند
اشگ از دیدگان چو جو میراند

ورد او ربنا ظلمنا بود
مدتی باز در تمنا بود

خلعت و تاج رفت و عریان ماند
بر سر نار هجر بریان ماند

آنچه بودش ز حق نماند در او
از سبو آب رفت و ماند سبو

تن همچو سبوش نالان شد
آب خود را ز عشق جویان شد

ناله ‌ اش را قبول کرد خدا
در سبویش نهاد دریاها

جان مهجور او بوصل رسید
باز آن فرع خوش باصل رسید

رنج پر سوز گشت گنج ابد
باز مقبول شد رهید از رد

گشت از اکسیر عشق جانش زر
شد در آن بحر قطره ‌ اش گوهر

جزو او کل شد و رهید از غم
باز در سور رفت از آن ماتم

دیو بود و فرشته ‌ ای شد باز
جغد بد کرد ایزدش شهباز

در زمین بود کمتر از ناهید
بر فلک رفت وبا ز شد خورشید

لفظ خورشید بهر تفهیم است
ورنه این لفظ ترک تعظیم است



اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۳ - در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز در غیب مشاهده میکرد و قطبی را دید که چهار هزار مرید داشت. همه اولیاء گشته و بحق رسیده، در چله از حق تعالی حالتی و مقامی میخواست که بدان نرسیده بود و در تمنای آن یارب یارب میگفت تا حدی بزرگ بود که بموافقت او همه اجزای زمین و آسمان و ارواح سفلی و علوی یارب میگفتند. نور خدای تعالی بمقدار سپری لطیف برگوش مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره میزد و میگفت لبیک لبیک. چون سه بار آن معنی مکرر شد، شمس الدین از سر ناز گفت که، یارب آن شیخ میگوید، لبیک با اوگو. در حال پی آن سخن نور پیاپی بر گوش مولانا شمس الدین تبریزی میزد که لبیک لبیک لبیک.
گوهر بعدی:بخش ۱۳۵ - در بیان آنکه معانی چنانکه هست در عبارت نگنجد و بچیزی نماند که لاضد له ولا ندله. لیکن چیزی می‌باید گفتن که لایق عقل مردم باشد تا او طالب آن شود. همچنانکه پیش کودک نابالغ لب شاهد را بشکر تشبیه کنند تا کودک از شیرینی شکر آنرا قیاس کند و گوید که چنانکه شکر شیرین است، باید که آن نیز چنین باشد. وگرنی، شکر را با لب شاهد چه نسبت است بهیچ وجهی بهم نمیمانند. همچنین حق تعالی بیان جنت بحور و قصور و اشجار وانهار میکند تا جنت را بدین طریق فهم کنند و الا جنت بدینها چه میماند اینهمه فانی‌اند و آن باقی است فانی را با باقی چه نسبت باشد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.