۲۱۷ بار خوانده شده

بدنیا آمدن کورش

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی کودک آورد مانند ماه

بیک روز چون طفل یک ساله بود
رخ روشنش چون گل لاله بود

چو آگاه گردید آژید هاک
به چشمش جهان شد چو یک مشتخاک

وزیری که نامش هارا پاک بود
که با فهم و با عقل و ادراک بود

بدو این چنین گفت آژید هاک
که هستم از این طفل بس بیمناک

بکش کودک و جانم آسوده کن
بزودی زخاکش یکی توده کن

بدل گفت فرزانه سالخورد
در این باره تدبیر بایست کرد

که چو شاه را زندگی شد تمام
کند دختر او بجایش قیام

چه گویم جوابش چه چاره کنم
چگونه برویش نظاره کنم

پس آنگاه کودک بصحرا ببرد
شبانی بدید و مراوا سپرد

به آرام خود برد کودک شبان
بزن گفت کاین هدیه از من ستان

امیری مرا داد این بیگناه
که صحرا فکن طفلک بی پناه

زنش گفت بامرد کاسوده باش
مرا طفل مرد و خداداده جاش

من از مرگش آنگونه پژمان شدم
که یکباره رنجور و بیجان شدم

عوض خواستم، داد اینک خدا
توگوئی که طفلم شد اورا فدا

چنان دان فکندیش صحرا و مرد
همه جانوار استخوانش بخورد

شبان نام آن طفل کورش گذاشت
به تعلیم او سعی وافر بداشت

چو شد چارده ساله چون ماه شد
یکی شاه اندر خور گاه شد

بهار آمد و دشت شد لاله زار
بزرگان برفتند در مرغزار

همه کودکان و بزرگان شهر
برفتند صحرا بنزدیک نهر

چو کورش مر آن کودکان را بدید
دلش شاد شد سوی ایشان دوید

ببازی دویدند در مرغزار
سپس جمع گشتند در یک کنار

یکی گفت ما شاه بازی کنیم
بمیدان بسی اسب تازی کنیم

یکی سنگ نامش نهادند تخت
بر او برنهادند برگ درخت

بکورش بگفتد تو شاه باش
باین جمع ما در خورگاه باش

یکی تاج از گل نهادش بسر
ز سروی یکی سایبان روی سر

باطراف او گل همی ریختند
ز گل گردنش طوق آویختند

بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین

بفرمود کورش وزیران من
همه برگزیده دلیران من

بسازید اینک یکی بارگاه
که باشد همه در خور باشد

اطاعت نمودند فرمان شاه
بجز کودکی از امیران شاه

که پیچید سر را ز دستور شاه
بگفتش نثی در خور بارگاه

برآشفت کورش از آن بچه سخت
ورا گفت طاغی برگشته بخت

ندانی که هرکس ز فرمان شاه
برون شد شود روزگارش تباه

بفرمود کورش که این بیخرد
ز فرمان شاهنشهی بگذرد

ببندید پایش کنون بر درخت
سیاست کنیدش بتنبیه سخت

چوشب شد همه کودکان باز گشت
بمنزل نمودند،از سوی گشت

چو از بیشه اطفال باز آمدند
بر تخت شه با نیاز آمدند

خود آن کودک آمد بنزد پدر
همی زار بگریست برزد به سر

شکایت نمود و حکایت بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت

پدر به امیر و بر آشفت سخت
ز دست شبان بچۀ، تیره بخت

بیامد بشهر و بر شهریار
بگفتا از آن کودک و مرغزار

چوبشنید آژید هاک این خبر
بفرمود تا کودک آرند شهر

بیامد شبان با پسر نزد شاه
هر اسان که گردد زمانش تباه

بکورش نگه کرد شه خیره ماند
بزبر لبان نام یزدان بخواند

شبان را بفرمود آژید هاک
همی راست میگو مشو بیمناک

زباب وزمام و زاصل و گهر
بمن باز گوی از نژاد پسر

نماند رخش جز رخ شاه را
نماند مگر بر ملک ماه را

بگو راست ورنه ببرم سرت
بسوزم به آتش همه پیکرت

شبان پشت پادیداز روی شرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم

بگفتا شها از نژادش خبر
ندارم که باشد نراو را پدر

امیری ورا داد در کودکی
بجان پروریدم چو طفلم یکی

چو بشنید آژید هاک این سخن
هرا پاک را خواست در انجمن

بفرمود کای مرد بی رأی و هوش
چرا امر مارا نکردی تو گوش

شکستی چرا عهد و پیمان من
نبودی مگر تو بفرمان من

نکشتی تو این کودک بی بها
فکندی مرا در دم اژدها

کنون من سزایت نهم برکنار
کشم بچه ات را همه زار زار

بفرمود پور هرا پاک را
بیارند آن کودک پاک را

هرا پاک گفتا مکش پور من
که باشد یکی پاک دستور من

ز داغش دلم زار و گریان شود
چو بر آتش تیز بریان شود

مرا کش که بس پیر گشتم همی
ز دنیا دگر سیر گشتم همی

بزدبانگ بس کن دگر بی خرد
نه جان تو دیگر خرد پرورد

بکشتند آن نوجوان را بزار
پدر از غمش گشت زار و نزار

پسازآن مغانراد گر باره خواست
که گویند با او از این راز راست

چه گوئید ، تدبیر این کار چیست؟
پجز قتل و نابودیش چاره چیست؟

بگفتند شاها تو آسوده باش
گذشت این این خطر دل مکن در خراش

به تعبیر پیوسته شد خواب تو
به نیکی گراید سرانجام تو

چو در بین اطفال اوگشت شاه
نهاد او بسر تاج و بر شد بگاه

دگر خواب بگذشت، دل شاد دار
زرنج و ز غم خاطر آزاد دار

چوبشنید آژید هاک این بیان
شکفته بشد همچو گل در زمان

بیامد بدختر یکی مژده داد
یکیروح بر جان پژمرده داد

بگفتا که دختر همینت پسر
غم و رنجت آمد در عالم بسر

چو کودک بیامد بر ماندانا
شد از درد و اندوه هجران رها

بزد صحیه و رفت آندم ز هوش
بر آمد ز زنها ز شادی خروش

پسر رفت و مادرش در بر گرفت
جهانی بدان ماند اندر شگفت

ببوسید تا مادر آمد بهوش
ز شادی بر آورد از دل خروش

ببوسید از شوق روی پسر
بگفتاغم و دردم آمد بسر

بدختر چنین گفت آژید هاک
برو نزد شوبت دگر نیست باک

تو هم کورشت را بهمراه بر
به بیند پدر نیز روی پسر

بسی شاد شد دختر شهریار
شکفته بشد چون گل نوبهار

بگفتا پدر شاد کردی مرا
زبند غم آزاد کردی مرا

تودادی بمن نور چشم مرا
که روحی دمیدی تو جسم مرا

زمین وزمان زیر پای تو باد
همیشه تخت،جای تو باد

همه دشمن از کشورت دور باد
همه چشم اهریمنان کور باد

تو شاهی و کورش یکی بنده ات
منم همچو یک تن پرستنده ات

ببوسید روی زمین نزد شاه
اجازت گرفت و برفت او به راه

خود و کورش و چندتن از سپاه
همی جانب پارس جستند راه

چو این مژده بشنید کامبو زیا
چنان شاد شد همچو گل در گیا

بفرمود لشکر پذیره شدند
ابا بوق و کوش و تبیره شدند

از آن پس خود و افسران سپاه
نهادند یکسر همه رو به راه

چو کورش بر وی پدر گشت شاد
پیاده شد و هم زمین بوسه داد

پدر آنچنان بر گرفتش به بر
تو گویی که جانش بدی یا جگر

بفرمود زر و گهر ریختند
رسر تا قدم زر ریختند

به درویش ها داد زر و گهر
که روشن شده چشم او بر پسر

بیاورد بر تخت خود بر نشاند
ابر او همی نام یزدان بخواند

بیک هفته در پارس ساز و سرود
یشادی بر او خواندندی درود

پدر گفت شادم زروی پسر
دلم روشن از کورش خوش سیر

ولی خواهم او را که دانا شود
بعلم و هنر او توانا شود

بفرمود کارند فرهنگیان
که دانش بیاموزد این نو جوان

ز کار سواری و تیر و کمان
ز رزم و زبزم و زکار جهان

چو آموخت هر کار را در کمال
بباید نشیند به تخت جلال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:خواب دیدن آژید هاک و تعبیر آن
گوهر بعدی:بر تخت نشستن کوروش در پارس
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.