۱۸۶ بار خوانده شده

بخش ۱۴۳ - مغربی تبریزی قُدِّسَ سِرُّهُ

اسم شریف آن جناب مولانا محمد شیرین و از فحول موحدین. با شاهرخ بن تیمور معاصر بود و با کمال خجندی ملاقات نمود. جناب شیخ بهاءالدین عاملی در کشکول نوشته که وی مرید شیخ اسماعیل سمنانی و او مرید شیخ نورالدین عبدالرحمن اسفراینی است. گویند خرقه از شیخ محی الدین عربی پوشیده و به طریقهٔ توحید کوشیده. بعضی گفته‌اند مولدش قریهٔ نائین و مرقدش در اصطهبانات فارس است. بعضی گفته‌اند در سرخاب تبریز است. همان چون شیخ مغربی نام متعدد بوده‌اند مردم اشتباه نموده‌اند. غالباً در باب تعیین مضجع آن جناب قول اول مقرون به صواب باشد. غرض، شیخی مجرد و عارفی موحد است. وفاتش در سنهٔ ۸۰۹. دیوانش مطالعه شد و این اشعار از آن جناب نوشته شد:
مِنْغزلیّاتِهِ

ز روی ذات برافکن نقاب اسما را
نهان به اسم مکن چهرهٔ مسما را

اگرچه سایهٔ عنقای مغربست جهان
ولیک سایه حجاب آمده است عنقا را
٭٭٭

گدا سلطان شود گر زانکه سلطان
نشاند بر سریرِ خود گدا را
٭٭٭

ای از دو جهان نهان، عیان کیست
ای عین عیان پس این نهان کیست

گفتی که همیشه من خموشم
گویا شده پس به هر زبان کیست

گفتی که نهانم از دو عالم
پیدا شده در یکان یکان کیست

گفتی که ز جسم و جان برونم
پوشیده لباس جسم و جان کیست

گفتی که نه اینم و نه آنم
پس آنکه هم این بود هم آن کیست
٭٭٭

گرچه برخیزد ز آب بحر موجِ بی شمار
کثرت اندر موج باشدلیک آبی بیش نیست
٭٭٭

دو عالم چیست نقش صورت دوست
چه جای نقشِ صورت بلکه خود اوست
٭٭٭

هرکه را دشمن همی پنداشتم
آخرالامرش بدیدم بود دوست
٭٭٭

گر ترا دیدار او باید برآ بر طورِ دل
حاجت رفتن چو موسی سویِ کوه طور نیست
٭٭٭

اگر ز روی براندازد او نقابِ صفات
دو کون سوخته گردد ز تابِ پرتوِ ذات
٭٭٭

اگر زمان نبوت گذشت و دور رسل
ولی ظهورِ ولایت در این زمانهٔ ماست
٭٭٭

هر آنکه طالب آن حضرتست مطلوبست
محب دوست به تحقیق عین محبوب است
٭٭٭

چشم حق بین بجز از حق نتواند دیدن
باطل اندر نظر مردم باطل بین است
٭٭٭

بیرون دوید یار ز خلوتگهِ شهود
خود را به شکل جملهٔ جهان خودبه خود نمود

با آنکه شد غنی همه عالم ز گنجِ او
یک جُو ازو نکاست نه در وی جُوِی فزود
٭٭٭

ساختی از عین خود غیری که عالم این بود
نقشی آوردی پدیداز خود که آدم این بود
٭٭٭

اگر اودیده‌ای دادت که دیدارش به او بینی
طلب کن دیدهٔ دیگر که دیدارِ دگر دارد

اگر هر ساعتی صد بار رخسارش به صددیده
همی بینی مشو قانع که رخسار دگر دارد
٭٭٭

کسی که هستی خود را به حق بپوشاند
دگر کسش بجز از کردگار کی داند
٭٭٭

دل همه دیده شد ودیده همه دل گردید
تا مراد دل و دیده همه حاصل گردید
٭٭٭

کجا شود به حقیقت عیان جمالِ حقیقت
اگر مظاهر و آئینهٔ مجاز نباشد
٭٭٭

آنکس که نهان بود ز ما آمد و ما شد
آنکس که نه ما بود و شما ما و شما شد

هرگز که شنیده است چنین طرفه که یک کس
هم خانهٔ خویش آمد و هم خانه خدا شد

آن گوهر پاکیزه و آن دُرِّ یگانه
چون جوش برآورد زمین گشت و سمال شد
٭٭٭

به پیش دیدهٔ ما عین و غین هر دو یکیست
چنین نظر کند آن کس که با یقین باشد
٭٭٭

چون تواند دم ز آزادی زدن آنکس که یار
هر زمانش می‌کشد در بند گیسوی دگر

من به یک رو چون شوم قانع که حسنِ روی او
می‌نماید هردم از هر رو مرا روی دگر
٭٭٭

نخست دیده طلب کن پس آنگهی دیدار
از آنکه یار کند جلوه بر أولوالابصار
٭٭٭

آئینه‌ای بساخت ز مجموعِ کاینات
در وی بدید عکس جمال و جلالِ خویش
٭٭٭

مرا از روی هر دلبر تجلی می‌کند رویش
نه از یک سوی می‌بینم که می‌بینم زهرسویش

منم چون محو در ذاتش صفاتش را کجا یابم
صفاتش را کسی یابد که نبودمحو در ذاتش
٭٭٭

بسیار ز احوال و مقامات ملافید
با ما که ز احوال و مقامات گذشتیم

با ما سخن از کشف و کرامات مگویید
چون ما زسرِ کشف و کرامات گذشتیم

دیدیم که این‌ها همگی خواب و خیال است
مردانه ازین خواب و خیالات گذشتیم
٭٭٭

گه از رویِ تو مجموعم گه از زلفت پریشانم
ازین در ظلمتِ کفرم، وزان در نورِ ایمانم
٭٭٭

تو یقینی و جهان جمله گمان من به یقین
مدتی شد که یقین را به گمان می‌بینم
٭٭٭

هیچکسی به خویشتن ره نبرد به سوی او
بلکه به پایِ او رود هرکه رود به کوی او

تا که ازو نبد طلب طالب او کسی نشد
این همه جستجوی ما هست ز جست و جوی او
٭٭٭

ز روی اوست این همه مؤمن عیان شده
وز موی اوست این همه کفار آمده

اینجا چه جای وصف حلولست و اتحاد
کاین یک حقیقت است به دیدار آمده
٭٭٭

ساقی و باده چونیست الا یکی پس از چه
در هر طرف فتاده مستی است از شرابی

نقش و نگار نقش نگار است بی گمان
مانی نهان شده است درین نقش مانوی
رباعی

مردان همه در سماع ونی پیدا نیست
مستان همه ظاهرند و می پیدا نیست

صد قافله پیشتر در این ره رفتند
وین طرفه که هیچگونه پی پیدا نیست
٭٭٭

نابرده به صبح در طلب شامی چند
ننهاده برون ز خویشتن گامی چند

در کسوت خاص آمده عامی چند
بد نام کنندهٔ نکو نامی چند

گنجی که طلسم اوست عالم ماییم
ذاتی که صفاتِ اوست آدم ماییم

ای آنکه تویی طالبِ اسم اعظم
از ما مگذر که اسم اعظم ماییم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴۲ - مرشدی زواره‌ای
گوهر بعدی:بخش ۱۴۴ - مجذوب تبریزی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.