۱۹۸ بار خوانده شده

فصل ۱۵۷

معشوق از عاشق بی نیازست از آنکه پادشاه است و در ملک بی انبازست باز عاشق باو محتاج است اما دربند تاراج است می‌خواهد که برخزانۀ وصل ظفر یابد زاری می‌کند و خشوع می‌نماید تا بوکه گاهی کمین بگشاید اگر چه داند که او بی بقا نیابد اما از راه تجاسر و دلیری هر لحظه زاری می‌کند و در آرزوی خواب می‌میرد و دل از خود بر می‌گیرد و معشوق در مسند کبریا و ناز متمکن آنچه در کتب حکیم آمده است لااِلْتِفاتَ لِلْعالیاتِ اِلیَ السافِلاتِ در این معنی بکار است یعنی لااِلْتِفاتَ لِلْمَعْشُوقِ اِلَی الْعاشِقِ زیرا که او بر آسمان تعزز است و این بر زمین تذلل.عاشقی در شب تار بر در سرای یار ایستاده بود و زاری می‌کرد و تذلل می‌نمود و معشوق در حجاب عزت محتجب و بکرشمه در وی می‌دید و وی را بهیچ بر نمی‌داشت و نظر مرحمت بر وی نمی‌گماشت امیر عسس آن شهر حاضر بود و بتعجب می‌نگریست چون صبح سر از دریچۀ افق بیرون کرد عاشق بیچاره با کمال تحیر و تحسر بازگشت و از درد دل دگر سار گشت امیر عسس او را از حالش پرسید گفت او بی‌نیازست و من بدو نیازمند من در مقام ذلتم و او بخود ارجمند حق وجود من این بود که دیدی و حق وجود او آنکه مشاهده کردی بِعِزَّةِ اللّهِ که علم او بهنیازمندی عاشق بدو چون بهای عاشق است، عاشق در علوی عشق از درد دل می‌گوید:

شب نیست که یاد تو دلم خون نکند
وز گریه دو چشم من چو جیحون نکند

آخر برسم بوصلت ای جان جهان
گر تاختن اجل شبیخون نکند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:فصل ۱۵۶
گوهر بعدی:فصل ۱۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.