۱۰۱۰ بار خوانده شده

بخش ۴ - آمرزش خواستن

خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامه‌ای بر ما نوشتی

به ما بر خدمت خود عرض کردی
جزای آن به خود بر فرض کردی

چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم

تو با چندان عنایت‌ها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری

بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرم‌های تو ما را کرد گستاخ

و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم

خلاصی ده که روی از خود بتابیم
به خدمت کردنت توفیق یابیم

ز ما خود خدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید

ولی چون بندگیمان گوشه گیر است
ز خدمت بندگان را ناگزیر است

اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن

و گر گردی ز مشتی خاک خشنود
تو را نبود زیان ما را بود سود

در آن ساعت که مامانیم و هویی
ز بخشایش فرو مگذار مویی

بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را

من آن خاکم که مغزم دانه ی تست
بدین شمعی دلم پروانه تست

تویی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم زافرینش بر گزیدی

چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم در آموز

به سختی صبر ده تا پای دارم
در آسانی مکن فرموش کارم

شناسا کن به حکمت های خویشم
برافکن برقع غفلت ز پیشم

هدایت را ز من پرواز مستان
چو اول دادی آخر باز مستان

به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم

به هر سهوی که در گفتارم افتد
قلم در کش کزین بسیارم افتد

رهی دارم به هفتاد و دو هنجار
از آن یکره گل و هفتاد و دوخار

عقیدم را در آن ره کش عماری
که هست آن راه راه رستگاری

تو را جویم ز هر نقشی که دانم
تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم

ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی می‌زنم دست

به عزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گشتم راه بنمای

نیت بر کعبه آورد است جانم
اگر در بادیه میرم ندانم

به هر نیک و بدی کاندر میانه است
کرم بر تست و اندیگر بهانه است

یکی را پای بشکستی و خواندی
یکی را بال و پردادی و راندی

ندانم تا من مسکین کدامم
ز محرومان و مقبولان چه نامم

اگر دین دارم و گر بت پرستم
بیامرزم به هر نوعی که هستم

به فضل خویش کن فضلی مرا یار
به عدل خود مکن با فعل من کار

ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو

بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیم بر جای خویش است

به خدمت خاص کن خرسندیم را
به کس مگذار حاجت مندیم را

چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود

فراغم ده ز کار این جهانی
چو افتد کار با تو خود تو دانی

منه بیش از کشش تیمار بر من
به قدر زور من نه بار بر من

چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را زاستان خود مکن دور

دل مست مرا هشیار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان

چنان خسبان چو آید وقت خوابم
که گر ریزد گلم ماند گلابم

زبانم را چنان ران بر شهادت
که باشد ختم کارم بر سعادت

تنم را در قناعت زنده دل دار
مزاجم را به طاعت معتدل دار

چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی

دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی کن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳ - در استدلال نظر و توفیق شناخت
گوهر بعدی:بخش ۵ - در نعت رسول اکرم صلی الله علیه وسلم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.