۲۰۰ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۵۶

استاد اسمعیل صابونی گفت که شبی خفته بودم، چون وقت برخاستن شد کی بوردی مشغول شوم، کاهلی نمودم، کوزۀ بر بالین نهاده بودم، گربۀ آن را بریخت، من شولیده شدم و هم کاهلی کردم و چشمم درخواب شد. سنگی از بام در آمد و بر طشتی آمد که در میان سرای بود. اهل خانه آواز برآوردند کی دزد! من بیدار شدم و ورد آغاز کردم. دیگر روز به مجلس شیخ شدم، شیخ در میان سخن روی بمن کرد و گفت چون بنده همه شب بخسبد و دیر ترک برخیزد موشی و گربۀ را بفرمایند تا درهم آویزند و کوزه را آب بریزند تا خواب بروی بشولد و دزدی را بگویند که سنگی در سرایش اندازد گویند دزد بود، دزد نبود، فرستادۀ ما بود، تا از خواب بیدارت کند تا ساعتی با ما حدیث کنی.

مه روی بتا دوش ببامت بودم
گفتی دزد است دزد نبد من بودم
چون شیخ این سخن بگفت گریستن بر من افتاد و دانستم کی در هیچ حال شیخ از ما غافل نیست.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۵۵
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.