هوش مصنوعی:
امیر مسعود بالخیر یکی از امرای بزرگ بود. شیخ به دلیل بدهی درویشان، حسن را نزد او فرستاد تا مشکل را حل کند. مسعود قول داد اما به وعدههایش عمل نکرد. شیخ با نوشتن بیتی هشدار داد که اگر به قولش عمل نکند، عواقبی خواهد داشت. مسعود عصبانی شد و حسن را بیرون کرد. مسعود عادت داشت سگهای وحشی داشته باشد که شبها آزاد بودند. یک شب، مسعود مخفیانه برای بررسی اطراف خیمه بیرون رفت، اما سگهایش او را نشناختند و به او حمله کردند و او را کشتند.
رده سنی:
12+
محتوا شامل موضوعاتی مانند وفای به عهد، عواقب رفتارهای نادرست و خشونت (حمله سگها) است که برای کودکان زیر 12 سال ممکن است نامناسب باشد. همچنین، زبان و سبک داستان برای نوجوانان و بزرگسالان قابل درک است.
حکایت شمارهٔ ۹۷
امیر مسعود بالخیر از جمله امرا و سلاطین بزرگ بوده است. یک روز شیخ را مبلغی وام افتاده بود از جهت درویشان، شیخ حسن را به نزدیک وی فرستاد که دل درویشان را از وام فارغ باید کرد. چون حسن پیش وی رفت و پیغام او برسانید او مراعات بسیار کرد و گفت دل عزیز شیخ از آن فارغ گردانم. چون حسن بار دیگر آنجا رفت او دفعی گفت. چون چند بار میرفت و او وعدۀ دیگر میداد تا از حد بگذشت، شیخ این بیت بر جایی نبشت و بحسن داد کی بمسعود رسان:
گر آنچ بگفتۀ بپایان نبری
گر شیر شوی ز دست ما جان نبری
حسن مؤدب کاغذ بدست مسعود داد، چون بر خواند در خشم رفت و گفت این چه باشد؟ و حسن را از پیش خود براند و بیمقصود بازگردانید. حسن پیش شیخ آمد و آنچ شنید بگفت و مسعود بالخیر را عادت چنان بودی کی پیوسته سگان غوری داشتی کی هر کرا بگرفتندی در حال پاره کردندی و بروز در زنجیر بودندی و به شب ایشان را بگذاشتندی تا بگرد خیمه گردیدندی. کسی را زهره نبودی کی بگرد خیمه گشتی. آن شب مسعود را هوس افتاد کی پنهان گرد خیمهای حشم و خدم خویش برگردد چنانک عادت ملوکست، که هر کسی چه میکنند و چه میگویند. نیم شب برخاست و پوستینی در سر درکشید و موی بیرون کرد تا کسی او را نشناسد و جملۀ خاصگیان درخواب بودند. پس از خیمه برون آمد، چون گامی چند برفت سگان او را بدیدند، نشناختند، در او دویدند و فریاد در گرفت، غلامان را خبر شد، چپ و راست بیرون آمدند تا نزدیک او رسیدند سگان او را بدریده بودند و هلاک کرده.
گر آنچ بگفتۀ بپایان نبری
گر شیر شوی ز دست ما جان نبری
حسن مؤدب کاغذ بدست مسعود داد، چون بر خواند در خشم رفت و گفت این چه باشد؟ و حسن را از پیش خود براند و بیمقصود بازگردانید. حسن پیش شیخ آمد و آنچ شنید بگفت و مسعود بالخیر را عادت چنان بودی کی پیوسته سگان غوری داشتی کی هر کرا بگرفتندی در حال پاره کردندی و بروز در زنجیر بودندی و به شب ایشان را بگذاشتندی تا بگرد خیمه گردیدندی. کسی را زهره نبودی کی بگرد خیمه گشتی. آن شب مسعود را هوس افتاد کی پنهان گرد خیمهای حشم و خدم خویش برگردد چنانک عادت ملوکست، که هر کسی چه میکنند و چه میگویند. نیم شب برخاست و پوستینی در سر درکشید و موی بیرون کرد تا کسی او را نشناسد و جملۀ خاصگیان درخواب بودند. پس از خیمه برون آمد، چون گامی چند برفت سگان او را بدیدند، نشناختند، در او دویدند و فریاد در گرفت، غلامان را خبر شد، چپ و راست بیرون آمدند تا نزدیک او رسیدند سگان او را بدریده بودند و هلاک کرده.
تعداد ابیات: ۱
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۹۶
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.