۱۸۱ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۲

در روزگار شیخ قدس اللّه روحه العزیز درویشی بودی کی همۀ خدمتهای خشن او کردی. یک روز کارگل می‌کرد و دست و پای در گل داشت، همچنان از میان کار بیرون آمد و به خدمت شیخ آمد و گفت ای شیخ من این همه کارهای سخت برای خدای نمی‌توانم کرد! طمع می‌دارم کی شیخ احسنت و زهی می‌کند و به تحسین مددی می‌فرماید. شیخ را خوش آمد از راستی آن درویش و گفت چنان کنیم. بعد آن چون شیخ می‌دیدی کی درویش کاری می‌کردی او را تحسین کردی و او بدان خوشدل بودی و قوت گرفتی.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۱
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.