هوش مصنوعی: شیخ از نشابور به میهنه می‌آمد که در راه با گروهی از ترکمانان مواجه شد. ترکمانان قصد داشتند اسب شیخ را بگیرند، اما شیخ با آرامش از همراهان خواست تا اسب را به آن‌ها بدهند. پس از این اتفاق، ترکمانان پشیمان شدند، اسب را بازگرداندند و حتی اسب دیگری به شیخ هدیه دادند. شیخ هدیه را نپذیرفت و ترکمانان توبه کردند و به حج رفتند.
رده سنی: 12+ متن دارای مفاهیم اخلاقی و مذهبی است که برای درک بهتر نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد. همچنین، داستان ساده و بدون محتوای نامناسب برای نوجوانان است.

حکایت شمارهٔ ۴۳

آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ از نشابور بمیهنه می‌آمد، چون از طوس بیامد، به دروازۀ نوبهار رسید و شیخ تنها می‌راند و جمع درویشان از پس بودند و اولِ عهدِ ترکمانان بود خراسان ناایمن. ترکمانی چهار پنج بشیخ رسیدند و خواستند کی اسب شیخ باز ستانند. شیخ مرا به چهار کس بر اسب نشانده‌اند، چندان صبر کنید کی ما را فرو گیرند و اسب شما راست. تا ایشان درین سخن بودند جمع در رسیدند، شیخ گفت ما را فرو گیرید و این اسب بدیشان دهید. جمع گفتند ما مردم بسیاریم هیچ بدیشان ندهیم، شیخ گفت نباید که ما گفته‌ایم کی این اسب از آن شماست، بدیشان دهید. چنان کردند کی اشارت شیخ بود. ترکمانان اسب بستدند و برفتند. شیخ باجماعت بدیه فرود آمد، نماز دیگر جمع ترکمانان بیامدند و اسب بازآوردند و اسب دیگری نیکو با آن بهم آوردند و از شیخ بسیار عذر خواستند و گفتند ای شیخ این جوانان ندانستند دل با ایشان خوش گردان. شیخ اسبان را قبول نکرد و گفت هرچ ما از سر آن برخاستیم با زباسرآن نرویم. چون شیخ این بگفت ترکمانان توبه کردند و موی از سر بستردند و آن سال جمله به حج رفتند به برکۀ شیخ.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.