۱۶۶ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۵۵

شیخ روزی مجلس می‌گفت، در میان مجلس گفت کی روزگاری بیاید کی هیچ کس در جایگاهی سالی بنتواند نشست مستقیم و در صومعۀ پنج روز آرام نتواند گرفت و درمسجدی یک روز قرار نیابد و هم شیخ گفت کی جوانی به نزدیک پیری درشد و گفت ای پیر ما را سخنی گوی. پیر ساعتی سر فرو برد، پس گفت ای جوان انتظار جواب می‌کنی؟ گفت آری. پیر گفت هرچ دون حقّ است جل جلاله کرای سخن نکند و هرچ سخن حقّ است عزوجل به عبارت درنیاید اِنّ اللّه تعالی اجلٌّ من اَن یوصَف بوصفٍ اویذکر بذکرً.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۵۴
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.