۱۸۲ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۱

در کرامات وی کی بعضی در حال حیات برزفان مبارک او رفته است و بعد از وفات وی دیده‌اند
یک روز شیخ در صومعۀ خویش سر باز نهاده بود بوقت قیلوله و صوفیان جمله در مسجد سر باز نهاده بودند و گرمایی عظیم گرم بود، سبویی ببوسعد داد و گفت هلا دوست دادا سبویی آب بیار تا از جهت شیخ و صوفیان چیزی سازم. بوسعد سبوی برگرفت و آب می‌آورد و پایها برهنه داشت و زمین گرم گشته بود، بوسعد را پایکها می‌سوخت و آب از چشمش می‌دوید و سبوی بر پشت گرفته آب می‌آورد. چون از دَرِ سرای شیخ درآمد شیخ از اندرون صومعه آواز داد که ما بغداد ببوسعد دوست دادا و فرزندان اودادیم بدین سبوی آب. بعد از آن مردمان او را بوسعد دوست دادا گفتندی تبرّک لفظ مبارک شیخ را، بعد از آن بوسعد بزرگ شد در خدمت شیخ و بجایی رسید که از اصحاب عشرۀ شیخ گشت و ده تن بوده‌اند از مریدان شیخ ما که ایشان را اصحاب عشره خوانده‌اند که رسول را صلی اللّه علیه ده یار بوده‌اند که ایشان را اصحاب عشره خوانده است ما را نیز حقّ جل و علاده مرید داد بر متابعت سنت مصطفی صلوات اللّه علیه و ایشان را اصحاب عشرۀ ما گردانید. وشیخ ما هر کسی را بعداز وفات خود بجایی فرستاد و ایشان و فرزندان ایشان در آن ولایت مشهور گشتند و پیشوای این طایفه شدند در آن ولایت و بر دست این طایفه کارها برآمد وآسایشها یافتند. پس شیخ در آخر عهد خویش یکروز بوسعد دوست دادا را بخواند و گفت ما ازین عالم می‌نتوانیم رفت که حسن مؤدب را ازجهت صوفیان فامی جمع آمده است سه هزار دینار. ترا بشهر غزنین می‌باید رفت به نزدیک سلطان غزنین و سلام ما بوی رساندن و اورا بگویی که ما را سه هزار دینار فامست، دل ما را از آن فارغ می‌باید گردانید که بدین سبب از دنیا بیرون نمی‌توانیم شد. بوسعد گفت چون شیخ این سخن بگفت حالی بدل من اندر آمد که من این سخن با سلطان چگونه توانم گفت و سلطان مرا چه داندو این حکایت بسمع او که رساند؟ چون این اندیشه بدل من اندر آمد شیخ گفت ای بوسعد دل فارغ دار که ما این چند کلمه سخن با وی گفته‌ایم و او قبول کرده است. بوسعد گفت من حالی پای افزار کردم و پیش شیخ آمدم شیخ گفت ای بوسعد ما را وداع کن که چون بازآیی ما را نبینی و زینهار که چون بمیهنه رسی سه روز بیش مقام نکنی و به بغداد روی که ما بغداد را بتو و بفرزندان تو داده‌ایم باقطاع، زینهار تا بهیچ موضع مقام نسازی مگر در بغداد که آنجا بر دست تو بسیار راحتها و گشایشها پدید آید این طایفه را، بوسعد گفت من بسیار بگریستم و در دست و پای شیخ افتادم و شیخ را وداع کردم و رفتم تا بغزنین چون بدر شهر غزنین رسیدم اندیشه‌مند و متردد که من سلطان را چون بینم و این سخن چون توانم گفت با او؟ با خود اندیشه کردم که مرا بر در سرای سلطان مسجدی طلب باید کرد و در آن مسجد نزول کرد، هر آینه از خاصگان سلطان کسی به نماز آید، من این سخن با وی در میان نهم تا او به سمع سلطان برساند. بدین اندیشه به شهر اندر آمدم و بی‌خویش می‌رفتم و نمی‌دانستم که کجا می‌شوم. چون پارۀ راه نیک برفتم به محلتی رسیدم فراخ روی. سر بدان محلت فرو نهادم چون قدری برفتم در پیش کوی در سرای بزرگ پادشاهانه پدید آمد چنانک از آن ملوک و سلاطین باشد و بر در سرای دوکانیها کشیده و جمعی مردم انبوه دست در کمر کرده و بر پای ایستاده. چون من از دور پیدا شدم آن جمع راه باز دادند، خادمی نیکو روی دیدم برآن دوکانی نشسته، چون مرا دید بر پای خاست و پیش من باز آمد و مرا در برگرفت و گفت ای شیخ اینجا بنشین تا من بیرون آیم.من بنشستم، او درآن سرای رفت و حالی بیرون آمد و گفت شیخ بوسعد دوست دادا مرید شیخ بوسعید بوالخیر از میهنه تو هستی؟ گفتم هستم. گفت بر خیز و درآی. برخاستم گریان و بسرای سلطان درشدم و تعجب می‌کردم که ایشان مرا چه می‌دانند و نام من از که شنیده‌اند و سلطان با من چکار دارد. آن خادم مرا در سرای آورد و از آنجا در حجره برد، درآمدم سلطان را دیدم در آن حجرۀ خالی بر چهار بالش نشسته، من سلام گفتم سلطان جواب داد و گفت بوسعد دوست دادا تویی؟ گفتم آری. سلطان گفت چهل شبانروزست تا من شیخ بوسعید را بخواب دیده‌ام و این خادم را برین در سرای بنشانده منتظر رسیدن تو، و شیخ قصۀ فام با من گفته است و من قبول کرده‌ام. اکنون خدایت مزد دهاد که از دنیا می‌برود. من چون این سخن بشنودم مدهوش گشتم و نعره بر من افتاد و بسیار بگریستم و سلطان نیز بسیار بگریست. پس سلطان آن خادم را فرمود که او را ببر تا پای افزار بیرون کند. مرا هم در سرای سلطان به حجرۀ بردند آراسته چنانک از آن ملوک باشد و خدمتکاران آمدند و پای افزار از پای من بیرون کردند و مرا تکلفها کردند چنانک لایق سرای ملوک باشد و همان روز مرا به حمام فرستادند و جامها‌ء نیکوی صوفیانه بدر حمام فرستادند و سه روز مرا مهمان داشتند چنانک از آن نیکوتر نتواند بود. روز چهارم بامداد آن خادم آمد و گفت سلطان ترا می‌خواند، من برخاستم و پیش سلطان آمدم سه هزار دینار زر بسنجیده بودند و در جایی کرده به من دادند. سلطان گفت این از جهت فام شیخ است، و هزار دیگر بمن داد و گفت این از جهت عُرس شیخ است تا بر سر تربت شیخ از جهت ما عرسی کنند شیخ را، و هزار دینار دیگر بمن داد و گفت این از جهت تست تا خویشتن را پای افزار ترتیب کنی که راهی دور آمده‌ای، پس آن خادم را گفت که او را به قافلۀ خراسان برسان که فردا به جانب خراسان می‌روند و از برای او چهارپایی کراگیر تا به خراسان برود و برگ راه او بواجب بساز و او را به معارف آن قافله سپار و بگوی که او ودیعت ماست به نزدیک شما تا او را به سلامت به خراسان رسانید و در راه خدمت کنید. من سلطان را خدمت کردم و سلطان مرا اعزاز کرد و در برگرفت و خادم بیامد بامن و مرا به کاروان خراسان سپرد و برگ راه من بساخت و ستور کراگرفت تا به خراسان و مرا وداع کرد و بازگشت. و من می‌آمدم تا به خراسان رسیدم و در راه هرچ آسوده‌تر بودم و روی بمیهنه نهادم و رنجور و گریان بودم از وفات شیخ، چون به کنار میهنه رسیدم جملۀ فرزندان شیخ و مریدان و متصوفه مرا استقبال کردند به حکم اشارت شیخ که گفته بود حسن مؤدب را که بعد ازوفات ما بسه روز بوسعد دوست دادا از غزنین برسد و دل تو از فام فارغ گرداند و آن روز که من بمیهنه رسیدم روز چهارم بامداد بود از وفات شیخ. ایشان چون مرا بدیدند فریاد برآوردند و دیگر باره ماتم شیخ تازه شد و حالتها پدید آمد. من در خدمت ایشان بسر تربت شیخ آمدم و زیارت کردم و قصۀ خویش پیش جمع حکایت کردم و سه هزار دینار که از جهت فام شیخ بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این ازجهت فام شیخ است و هزار دینار که از جهت عُرس شیخ داده بود تسلیم کردم و آن هزار دینار که مرا داده بود پیش خواجه ابوطاهر بنهادم و گفتم این از جهت من شیخ را عُرسی کنید و خویش را هیچ چیز بازنگرفتم و آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند و دیگر روز شاهد کردند و خرقۀ شیخ و خرقهاء جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند و روز چهارم به حکم اشارت شیخ عزم بغداد کردم و مریدان شیخ را وداع کردم و برفتم به جانب بغداد. چون به بغداد رسیدم، و آن وقت آبادانی بدان سوی آب بود، من در مسجدی نزول کردم چون روزی چند بیاسودم با دوستی این حکایت را در میان نهادم که مرا می‌باید که اینجا بقعۀ سازم از جهت صوفیان و ایشان را خدمت کنم. آنکس گفت همۀ مسجدها بما گذاشته است، در هر مسجدی که خواهی برو و خدمت می‌کن و اگر می‌خواهی که خانقاهی سازی برین سوی آب ترا میسر نگردد که اینجا مردمانی منکر باشند و تو سیمی وآلتی نداری مصلحت تو آنست که چیزی نویسی به خلیفه و از آن سوی آب چندان جای خواهی از وی که آنجا بقعۀ سازی، من رقعه نوشتم بامیرالمؤمنین که مرا اندیشه می‌باشد که اینجا از جهت صوفیان خانقاهی سازم من مردی‌ام از خراسان ازمریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر، از میهنه اینجا آمده‌ام تا جماعت را خدمتی کنم، بدان سوی آب مرا چندان جای فرماید که بقعه‌ای سازم از جهت این طایفه، خلیفه بخط خویش توقیع فرمود که چندان که او را باید از آن سوی آب جای گیرد که او را مسلمست. من بیامدم و کنارۀ اختیار کردم و موضعی نیکو برگزیدم و می‌رفتم و کاه می‌ریختم، قرب دو هزار گز جای نشان کردم و بگرفتم. پس زنبیلی برگرفتم و شب و روز در ویرانها‌ء بغداد می‌گشتم و خشت پارۀ پخته برمی‌چیدم و بر پشت بدان موضع می‌آوردم و در میان آن کاهها که نشان کرده بودم می‌ریختم. تا آن وقت که خبر آمد که قافلۀ خراسان می‌آید من برخاستم و باستقبال قافلۀ خراسان شدم تا به نهروان، چون ایشان مرا بدیدند مراعاتها کردند و تقربها نمودند که بیشتر آن بودند که مرا در خدمت شیخ دیده بودند و قربت من درحضرت او دانسته، و ایشان مریدان شیخ بودند و بعضی نیز مریدان من، من از ایشان درخواست کردم که من اندیشۀ دارم که اینجا از جهت صوفیان بقعۀ سازم، اکنون شما می‌باید که بدان موضع نزول کنید و نزدیک من فرود آیید که نخست مسافران شما خواهیت بود، جماعتی صوفیان در قافله بودند و جمعی بازرگانان و مردم انبوه، همه اجابت کردند و به موافقت بیامدند و در آن موضع فرود آمدند و خیمها بزدند، من برخاستم و زنبیل برگرفتم و روی بدریوزه نهادم و هر روز بامداد و شبانگاه سفر می‌نهادم و پنج وقت بانگ نماز می‌گفتم و امامت می‌کردم و بامداد قرآن بدَور می‌خواندیم و درین مدت که ایشان آنجا بودند بسیار روشناییها بود، چون ایشان می‌رفتند و چشم ایشان برزندگانی من افتاده بود و خدمت پسندیده بودند، برفتند و هر کسی مرا مراعاتی کردند و مرا چیزی نیک به حاصل آمد، چون قافله برفت من روی به عمارت آوردم و چهاردیوار خانقاه بر پای کردم و صفۀ بزرگ نیکو و جماعت خانۀ خوب و مطبخ و متوضا تمام کردم و مسجد خانۀ بزرگ عمارت کردم و همه را درها نهادم ودیگر بناها و حجرها را بنیاد نهادم چنانک جملۀ مواضع پدید آمد که این چه جای خواهد بود. چون سابق الحاج در رسید و خبر داد که قافله آمد من تا به فرات استقبال کردم و از همان جمع درخواست کردم که شما بوقت رفتن بدان سفر مبارک به درخواست من و از جهت تربیت و رضاء خدای به موضع خانقاه من فرو آمدید و بوقت رحلت سعیها کردید، اکنون به باید آمد و اثر سعی خویش مشاهده کرد و ترتیبی که فرموده‌ایت تمام کرد، ایشان اجابت کردند و همچنان به موافقت آنجا فرود آمدند و چون آن چندان عمارت نیکو بدیدند تعجبها کردند که به مدتی اندک چندین عمارت نیکو چگونه کرده‌ام و اعتقاد ایشان یکی صد گشت و من هم برآن قرار دریوزه می‌کردم و سفره می‌نهادم و پنج نماز را بانگ نماز می‌گفتم و خودامامی می‌کردم و هر روز در خدمت می‌افزودم تا وقت رفتن هر کسی مرا چیزی نیک بدادند چنانک مبلغی حاصل آمد. چون قافله برفت من روی به کار آوردم ودست به عمارت کردم و خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجرها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهاء نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم و بر در خانقاه بازاری با دکانها و کاروان سرای و غیر آن ترتیب کردم و خدمت نیکو می‌کردم و از اطراف عالم صوفیان روی بدین بقعه نهادند و این آوازه در جهان منتشر شد کی بوسعد در بغداد چنین بقعۀ ساخته است از جهت متصوفه و خدمتی می‌کند که درین عهد کسی نکرده است و بیشتر اهل بغداد مرید گشتند و پیوسته این سخن به سماع خلیفه می‌رسانیدند تا شب نماز خفتن گزارده بودیم و کسی در خانقاه بزد، فراز شدم و درباز کردم امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگان خویش که به زیارت من و نظارۀ خانقاه آمده بود چون استاد الدار و حاجب الباب و صاحب المخزن و امثال ایشان، خدمت کردم وخلیفه در خانقاه آمد و چون در عمارت نگریست و در جماعت خانۀ درویشان آمد جمعی سخت نیکو دید، زیادت پنجاه تن از مشایخ و متصوفه بر سر سجاده نشسته بودند ایشان را زیارت کرد و بنشست، من حالی آن قدر که وقت اقتضا کرد بنشستم و چند حکایت ازکرامات شیخ ابوسعید ابوالخیر بگفتم، خلیفه را وقت خوش گشت و بسیار بگریست و مرید این طایفه گشت و هم آنجا که نشسته بود استاد سرای فرمود به مشافهه که هر وقت ابوسعد بدر سرای ما آید در هر حال که ما باشیم او را بار نباید خواست و حالی بی‌اطلاع ما او را در حرم باید آورد. پس فرمود که ای ابوسعد ما مصالح مسلمانان در گردن تو کردیم و هرچ ترا خبر بود باید که بر رأی ما عرضه داری تا ما بر مقتضی اشارت تو آن مهم باتمام رسانیم. چون خلیفه بازگشت دیگر روز به سلام بدار الخلافه شدم حالی بی‌توقف و اجازت مرا در اندرون حرم بردند، من پیش خلیفه شدم و او را دعا گفتم و عذر تقصیر شبانه خواستم و امیرالمؤمنین مرا بسیار اعزاز و اکرام کرد و همان سخن که گفته بود اعادت کرد و عهدۀ خلق در گردن من کرد، چون برون آمدم از پیش خلیفه همگنان تعجب کردند و مردمان به یکبار روی به من نهادند و حاجات بر من رفع می‌کردند و من بر رأی خلیفه عرضه می‌کردم و اجابت می‌فرمود و بیشتر از مردمان به جوار من رغبت کردند و در پهلوی خانقاه من سرایها می‌ساختند چنانک آن موضع انبوه گشت و هر روز حرمت من پیش خلیفه زیادت می‌گشت و اعتقاد در حقّ من زیادت می‌شد تا چنان شد که خلیفه گفت ما نیز بموافقت شیخ ابوسعد دوست دادا داراخلافه باز آن سوی آب بریم و باز این نیمۀ آب آمد و جملۀ خلق به یکبار خانها باز آن سوی آوردند و شهر به یکبار بازاینجا آمد و آن سوی آب خراب شد و من شیخ الشیوخ بغداد گشتم و رحمت من در بغداد کم از حرمت خلیفه نبود به برکت نظر مبارک شیخ. و اکنون فرزندان او شیخ الشیوخ بغداداند و حل و عقد بدست ایشان است و خلیفه نشان گشته، چنانک هر خلیفه که بخواهد نشست آنکه از فرزندان شیخ که بزرگتر باشد دست آن خلیفه بگیرد و در چهار بالش بنشاند و نخست او بیعت کند آنگاه از ابناء خلیفه باشند آنگاه خاصگان و امرا آنگاه عوام مردمان تا آن وقت که همه خلق بیعت کنند و در بغداد حل و عقد بدست فرزندان شیخ بوسعد دوست دادا باشد.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.