۱۶۵ بار خوانده شده

حکایت شمارهٔ ۱۹

اوحد الطایفه محمدبن عبدالسلام از مولا زادگان جد این دعاگوی بود و درین وقت کی حادثۀ غز بیفتادو بیشتر از فرزندان شیخ در آن حادثه شهید گشتند چنانک در میهنه از صلب شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز صد و پانزده کس از شکنجه و زخم تیغ کشته شدند بیرون آنکه بعد ازین حادثه بماهی دو سه بیماری و وبای و قحط کی سبب این حوادث بیشتر ایشان بودند، وفات یافتند و اهل میهنه همچنین و فساد آن بود که در جلاء کلی بودند و میهنه خالی مانده و آنچ از مردمان میهنه مانده بودند متفرق بودند تا بعد از آن به سالی دو سه درویشی چند باز آمدند و حصارکی خراب کی در میهنه بود عمارت کرده بودند و در آنجا متوطن گشتند و از آن حصار تا به مشهد شیخ مسافتی باشد نیک دور. و این اوحد محمدعبدالسلام درین مدت بر سر روضۀ مقدس مجاور بود چه اورا عرجی فاحش بود چنانک حرکتی بدشواری توانستی کرد و چون بوقت حرکت و تفرقۀ مردمان در میهنه چهارپای نبود و آنجا که می‌گریختند زن و فرزند در پیش کرده پیاده و اطفال برگردن نهاده می‌رفتند، او به حکم ضرورت آنجا بماند و پناه با دَرِ مشهد کرد و همچنین تنی سه چهار از نابینایان و ضعفا با او بودند. چون مردمان برفتند ایشان تنها و بی‌کس بماندند،حقّ سبحانه به کمال فضل خویش ابواب روزی و نعمت بر آن ضعفا گشاده گردانید و خیرات روی بدان موضع نهاد، و مفسدان تاختن و قصد در باقی کردند و بانواع احسانها می‌رسید تا بحدی کی او حکایت کرد کی در عمر خویش ما را خوشتر از آن یک دو سال نبود و چون مردمان باز آمدند و در حصار متوطن شدند، او همچنان بر سر تربت شیخ بخدمت بیستاد مدت بیست سال زیارت و خدمت آن بقعۀ مبارک می‌کرد و اگر درویشی رسیدی خدمت او بجای آوردی و عورات را به حصار فرستادی و او بر در مشهد می‌بود. پس فراهم آورندۀ این کلمات دعاگوی بخیر پس از آن بمدتها آنجا رسید، از وی سؤال کرد کی درین مدت کی تو بر سر روضۀ مبارک مقیم گشتۀ از کرامات شیخ چه دیدۀ؟ گفت هیچ روز نباشد که مرا کراماتی از آن شیخ ظاهر نگردد کی بر شمردن آن متعذر باشد،اما من ترا دو واقعۀ خویش حکایت کنم این هردو کرامات من دیدم و با مردمان بگفتم کی طاقت پوشیدن نداشتم بعد از آن نیز مثل آن ندیدم و بدانستم کی اگر آن سر نگاه داشتمی بعد از آن چیزها دیدمی بیش ازین، پشیمان شدم و سود نداشت. یکی آن بود که به تابستان باحصار نشدمی به نزدیک فرزندان بلکه همۀ تابستان به در مشهد خفتمی، یک شب خفته بودم و آن شب از شبهای ایام البیض بود که ماه تمام بود، برقرار هر شب درهای مشهد بسته بودم در خواب اول مردی از اهل میهنه اینجا رسید کی به صحرا بوده بود. چون مرا بدید بر در مشهد بر زمین بخفت، چون از شب نیمی بگذشت بیدار شدم، از اندرون مشهد آواز قرآن خواندن می‌آمد، گوش داشتم انا فتحنا می‌خواند، تعجب کردم برخاستم و بنگریستم در مشهد همچنان بسته بود مرا محقّق گشت که این الا آواز شیخ و قرآن خواندن او نیست. حالتی بر من پدید آمد و هرچند جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن آن مرد را که آنجا خفته بود بیدار کردم و گفتم بشنو که بعدِ صد و اند سال ازوفات او چگونه صریح می‌توان شنود! چون مرد از خواب بیدار شد آواز در حجاب شد نه من شنودم ونه او. دیگر آنکه مرا معهود بودی کی هر روزی بامداد به زمستان کی از حصار بمشهد آمدمی از جهت چاشت، ما حضری با خود آوردمی کی تا به مشهد مسافتی نیک دور بود و مرا رفتن متعذر. یک روز چیزی نخورده بودم و رنجور گشتم و در آن تب استفراغی برگرفت، دیگر روز بامداد گرسنگی غلبه کرده بود کی یک شبان روز بود تا چیزی نخورده بودم، پارۀ نان و بیضۀ برگرفتم تا بدر مشهد بکار برم. چون آنجا رسیدم درویشی دیدم مرقعی پوشیده بر در مشهد نشسته و سر بخود فرو برده و عصا و ابریق در پهلوی خود نهاده، چون چشم من بر وی افتاد از آدمی گری با من هیچ چیز بنماند و روحی و آسایشی بمن رسید چنانک بی‌خویشتن گشتم، پس آهسته بدر مشهد فراز شدم و در مشهد باز کردم چون آواز در مشهد بشنود سر برآورد، من سلام گفتم او برخاست و جواب داد و مرا دربرگرفت. بنشستم و بپرسیدم و اگرچه هیچ نگفت مرا معلوم گشت که او نماز شام رسیده است و آنجا کسی نبوده است که او را مراعاتی کردی و بی‌برگ مانده است و همه شب آنجا بیدار داشته است. حالی آن نان و بیضه پیش وی بنهادم ومن طریق ایثار می‌سپردم و از جهت موافقت او اندکی بکار می‌بردم و خدمتی بجای می‌آوردم چون فارغ شد دست بشست و وضو تازه کرد و دوی بگزارد و پای افزار کرد و مرا وداع کرد و برفت ومن آن روز نیز گرسنه بماندم اما از راحت صحبت آن درویش آن روز مرا گرسنگی یاد نیامد. چون نماز شام بخانه رفتم در خانه چیزی ناموافق ساخته بودند، نتوانستم خورد و ایشان اعتماد کرده بودند کی من چیزی خورده‌ام، آن شب گرسنه بخفتم و دیگر روز بامداد چون نماز گزاردم برقرار معهود بدر مشهد آمدم و در باز کردم و در رفتم و خدمت کردم. اینجا کی مردمان کفش بیرون کنند برابر پای تربت شیخ کوزۀ نوکبود دیدم پر آب آنجا نهاده و دو تا نان سپید گرم بر سر آن کوزه نهاده، چون دست فرا آن نان کردم اثر حرارت آن نان بدست من می‌رسید، برداشتم و گریستن بر من افتادو دانستم کی این الا محض کرامات شیخ نیست چه درین ساعت اینجا هیچ کس نبود و در دیه کس متوطن نبود کی آن ساعت آن نان پخته بود. بنشستم و آن نان بکار بردم و هرگز تا عمر من بود از آن خوشتر هیچ طعام نخورده بودم و از آن سردتر و خوش و شیرین‌تر آب نخورده بودم و کرامتی دیگر کی من گرسنۀ دو شبانه روزه بودم، بدان دوتا نان سبک چنان سیر شدم کی تا دو روز دیگر مرا اشتهای هیچ طعام نبود. چون نماز شام بحصار آمدم و مردمان به جماعت آمدند این سخن در حوصلۀ من نگنجید چندانکه جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن، گفتم ای مردمان شما ندانید کی چه دارید و حقّ این تربت بزرگوار بواجب نگاه نمی‌دارید و این همه بلاها و محنتها از آن می‌بینید و این قصه حکایت کردم، پس حاضران بگریستند اما من پس از آن ازین جنس هیچ دیگر ندیدم کی نااهلی کردم و بدانستم کی اگراین کرامت شیخ اظهار نکردمی بسیار چیزها بر من آشکارا خواست گشت، پشیمان گشتم اما هیچ سود نداشت و لکن از کراماتهای او بردیگران ظاهر شد در حضور من، سخت بسیارست و بر شمردن آن متعذر. شیخ گفته است قدس اللّه روحه فرخ آنکس کی ما را دید و فرخ آنکس کی آنکس رادید کی ما را دید، همچنین هفت کس برشمرد کی فرخ آنکس کی او هفت کس را دید کی او ما را دید.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت شمارهٔ ۱۸
گوهر بعدی:حکایت شمارهٔ ۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.