۱۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۰ - قائم مقام این قصیده را از قول پاشاخان ایروانی فرموده

چشمی بگشا مگر نه من آنم،
کز حسن نظیر ماه تابانم؟

با تیر نگه مگر نه فتا کم
با زلف سیه مگر نه فتانم؟

در عشوه مگر نه راحت روحم
وز غمزه مگر نه راحت جانم؟

بگسسته مگر کمند زلفینم
بشکسته مگر خدنگ مژگانم؟

چون شد که به نزد خواجگان اکنون
مانند گهر به بحر عمانم؟

زین سبزه فغان که خوابگه بگزید
در سایه سنبل گلستانم

حسن گل اگر به سبزه افزاید
زین سبزه به گل چراست نقصانم

عشاق مرا چه شد که یک سان شد
اندوه و نشاط و وصل و هجرانم؟

هیچم بفروشد آن که خواهان بود
یک دم به دو صد هزار تومانم

وان خواجه که بد اسیر و دربندم
امروز کند اسیر دربانم

آن گرمی رسته مرا چون شد
وان دسته مشتری به دکانم

در بسته به کنج حجره بنشسته
سوداگر ور شکسته را مانم

وان گاه به دست واعظی پر گوی
افتاده ز بخت بد گریبانم

چندان گوید که دل به جان آید
از روزه و از نماز و قرآنم

ای کافر ظالم، ار تو دین داری
کم گوی مگر نه من مسلمانم؟

رضوان ز کجا باغ حسن من
کو وعده دهد به باغ رضوانم

دوزخ ز کجا و نار عشق من
کو زهره برد ز نار و نبرانم

اینک به خم دو زلف جادوبین
کفری که به از هزار ایمانم

دردا که به پیش چشم این یاران
چون آینه پیش چشم کورانم

در موقف این معسکر منصور
چون زیره میان شهر کرمانم

کاری نه مرا جزین که پیوسته
بنشسته ز خود مگس همی رانم

وان بوالهوسان که گرد من بودند
هم چون مگسان پریده از خوانم

در مصر شما که دم به دم آرند
هر روزه به سوق برده یارانم

ای کاش به یک دونخ بها می کرد
زالی که گران خرد نه ارزانم

با آن که خدا گواست یوسف را
در حسن، غلام خود نمی دانم

این است که بالمثل تو پنداری
بر خرمن گل دمیده ریحانم

خطی است مگر به خدا گل رنگم
گردی است مگر به گرد مرجانم

جرمی به وجود خود نمی بینم
جز موی که رسته از زنخدانم

با موی زنخ به بر، نه خوانندم
صد مصحف اگر زبر همی خوانم

ایزد که لباس خلقتم پوشید
از کسوت حسن خواست عریانم

وین جرم دگر که کام بدخواهان
برناید ازین نحیف حمدانم

وین طرفه که غرچکی و قوادی
خواهم که کنم و لیک نتوانم

زان روی به پیش خواجگان عهد
ناکام تر از جمیع اقرانم

جز میر نظام کز وفا دارد
در حضرت خود عزیز و مهمانم

گر او ندهد گمان مبر کاید
امروز به دست یک لب نانم

با همت او فزون ز تیمورم
وز دولت او براز سلیمانم

بر شاخ ثنا و مدح او دایم
هم نغمه بلبل خوش الحانم

لیکن نه خوش آیدم که با این قوم
بر گویم از وهران چه می دانم

باری کنمش دعا و این امید
باشد ز جناب رب سبحانم

کور از قضا اگر گزندی هست
گردد به فدای او سرو جانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹ - قصیده شکوائیه از فتنه جوئی ابنای زمان و از بخت بد خود
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱ - قطعه ای است هنگام تبعید در خراسان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.