۱۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶

از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت
آسان نمی توان سر زلف سخن گرفت

بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد
خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت

بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست
گریان ز بزم رفت و سر خویشتن گرفت

بر روی آب رخصت سجاده گستری
اول نداشت موج، ز مژگان من گرفت

معشوق خردسال بود سازگارتر
سروی که قد کشیده دلش از چمن گرفت

دارم تبی چنانکه سرانگشت را طبیب
برداشت تا زدست من اندر دهن گرفت

بر حرف من کلیم نگفتی گرفت نیست
این چیست کاتش از نفست در سخن گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.