۱۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۰۲

تمام کاهش تن جمله آفت جانست
مگوی عشق که این آتش و نیستانست

براه عشق که پائی نمی رسد بزمین
غمی که هست ز محرومی مغیلانست

بکن لباس تعلق که خار وادی قرب
گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست

ز سود راه فنا قطره می شود دریا
حباب دشمن سر بهر جمع سامانست

رواج شور جنون کو که بینمک شد شهر
درین دو روز که دیوانه در بیابانست

ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز
که آنچه مانده بیک حال عیش نادانست

فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه
چو روشنائی ایمان بکافر ستانست

بترک سر نتوانم ز سرنوشت برید
وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسانست

ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگست
کلیم چربی کاغذ علاج بارانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.