۱۴۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۴

دیده چشم می پرستی دیده است
اشکم از مستی بسر غلطیده است

دل بر او رفت اینجا جا نبود
سینه تنگ و آرزو بالیده است

زلف در گوش تو شرح حال ما
گفته است اما بهم پیچیده است

بسکه می بیند ز ما دیوانگی
دیده داغ جنون ترسیده است

روزگار اندر کمین بخت ماست
دزد دایم در پی خوابیده است

غمزه اش در بند دارد خنده را
زاب لب شیرین شکر دزدیده است

خویش و قومی نیست تا رسوا شویم
عیب ما را بیکسی پوشیده است

کارم از غم رونقی دارد کلیم
دست بر سر آستین بر دیده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.