۱۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۹

دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت

بی اختیار می بردم اشک چون کنم
خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت

می خواست روسفیدی آماجگاه تو
گر شعله فراق کم استخوان گرفت

یک کوکبش رعیت بختم نمی شود
آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت

ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت
یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت

دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست
پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت

حال کلیم و عیش گوارای او مپرس
گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.