۴۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۸

دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است
رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است

دل گمان دارد که پوشیده است راز عشق را
شمع را فانوس پندارد که پنهان کرده است

زاهد از حسن جهان آرای جانان می کند
آنقدر ذوقی که دیوار گلستان کرده است

منت باران بکشت آرزویش می نهد
غمزه ات گر خسته ایرا تیرباران کرده است

می شود اول ستمگر کشته بیداد خویش
سیل دایم بر سر خود خانه ویران کرده است

در گلستان وفا، بلبل بگل هرگز نکرد
آن نظربازی که چشمم با مغیلان کرده است

ربط سرها ماند با زانوی غم دیگر سپهر
هرکجا دیده است پیوندی پریشان کرده است

زلف هندوی ترا از دلبری خط توبه داد
کافری را کافر دیگر مسلمان کرده است

فکر پرواز گلستان دارد اندرسر کلیم
ساز راه گلشن کشمیر سامان کرده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.