۱۷۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۹

زان رخنه ها که تن را از ناوک جفا شد
در دشت استخوانم دام ره بلا شد

تا دیده توقع از روزگار بستم
در چشمم از غباری بنشست توتیا شد

یکباره عشق کس را زیر و زبر نسازد
دستم بسر همانست پایم اگر ز جا شد

بر خاطر شکسته بارست مومیائی
آسود از کشاکش دردیکه بیدوا شد

عریانی جنون را نتوان لباس پوشید
پنهان نمی توان کرد رازی که برملا شد

در باغ آفرینش آسایشی نمانده است
ناسازگاری گل بدتر ز خار پا شد

در کوی میفروشان در یوزه که گردیم
هر کاسه گدائی جام جهان نما شد

تا دل طپیده اشکم بنیاد شوره کرده
زنجیر می خروشد دیوانه چون ز جا شد

دارد کلیم امید از تیره روزی خویش
تا چشم نیم مستش با سرمه آشنا شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.