۱۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۱

دل که لبریز الم شد ز نوا می افتد
جام هرچند که پر شد ز صدا می افتد

سوخت اسباب تعلق دل و آسوده نشست
قدم برق بسر منزل ما می افتد

جامه در خون شهیدان کش و بخرام بناز
بتو ای شاخ گل این رنگ قبا می افتد

دوستداری مرا دهر شگون نگرفته
گر بمن سایه کند بال هما می افتد

زلف پرکار تو چون تن بشکستن ندهد
هر که از روی تو برخاست بجا می افتد

نتوان ناصح عریانی ما را پوشید
راز پنهان نشود چون بملا می افتد

نیست کس در ره افتادگی از ما در پیش
هر که از پای فتد بر سر ما می افتد

چه بگویم که شبم بیتو چسان می گذرد
صبحم از تیرگی شب ز صفا می افتد

شب آدینه بدریوزه میخانه روم
زانکه از هفته همین شب بگدا می افتد

هر که عاجزتر ازو خواسته امداد کلیم
دستگیرش بود آنکس که زپا می افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.