۱۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۵

حدیثت نامه را تعویذ جان شد
قلم را نام تو ورد زبان شد

دگر از خود چه گلها می توان چید
براهت خار مغز استخوان شد

بنرمی با درشتان می توان ساخت
زبان همخانه دندان از آن شد

باین راهی که دل در پیش دارد
نیارد راهزن بیکاروان شد

بگیتی هر که نام او سفر کرد
غریب عالم امن و امان شد

بخار پای من تا دیده وا کرد
زچشم نقش پایم خون روان شد

بکن کسب کمال از می فروشان
ز یک پیمانه آدم می توان شد

چنان در تیره روزیها تمامم
که یک یک استخوانم سرمه دان شد

درین گلشن کلیم از سیر چشمی
ز گل قانع بخار آشیان شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.