۱۵۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۸

دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام
از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام

با شعله ام بنسبت عریانی الفت است
زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام

هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفته ام

دانسته ام حقیقت خود را چنانچه هست
در کین خویش جانب دشمن گرفته ام

چشم از جهان ببستم و نور دلم فرود
روشن شده است خانه چو روزن گرفته ام

آخر بسان فاخته ام شد گلو کبود
منت ز خلق بسکه بگردن گرفته ام

تا چند در نی قلم آتش زند سخن
من هم کلیم خامه ز آهن گرفته ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.