۱۷۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۷۱

روز و شب از بسکه محو آن میان گردیده ام
موی می ترسم برآید عاقبت از دیده ام

صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچکس نشنیده ام

اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی
وه چه گلها بهر تابوت تمنا چیده ام

بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن
از تف تبهای هجران تاب از بس دیده ام

عیب پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست
چشم من روشن که دایم صاحب این دیده ام

فرصت عشرت زکف ندهم بهر جائیکه هست
گریه تا بس کرده ام بر بخت خود خندیده ام

گل به بستر تا نیفشانی نمی خوابی و من
شمع سان باشعله در یک پیرهن خوابیده ام

از سیه روزی رهائی چون بیا بد دل، که من
هر رگ او را بتار زلف او تابیده ام

همچو من در پیش یار بیوفای خود کلیم
زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.