۱۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۸

هر دم مشو سوار به عزم شکار من
آتش مزن بخانه زین شهسوار من

کوتاه گشت از همه جا رشته امید
از بسکه روزگار گره زد بکار من

پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست
یک گل درو که خنده زند بر بهار من

شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی
چون رشته سرشک نیاید بکار من

صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام
روییده سبزه چون مژه آبدار من

زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم
از بس مکدرست دل پر غبار من

آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن
ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من

خم گر چه سالها به فلاطون نشسته است
دور از لبت نکرد علاج خمار من

گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم
شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.