۱۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۴

شب عیدست می باید در میخانه وا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن

صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
بیک شب طاعت سی روز را خواهد قضا کردن

ز ماه عید بی ابروی ساقی کار نگشاید
بیک ناخن گره نتوان زکار عیش وا کردن

ستم باشد کشیدن جام می را یکنفس بر سر
بیکدم اینچنین آئینه ای را بی صفا کردن

نیابی مستحق تر از من مخمور ای ساقی
زکوة فطر می رطلی گران باید جدا کردن

خمار باده در چشمم سیه کردست عالمرا
بیا ساقی که وقت شام باید روزه وا کردن

مرا بیتابی مژگان او می سوزد از غیرت
زچشمانش جدا ناگشتن و رو بر قفا کردن

گرو از ما برد در تیره روزی و پریشانی
چرا زلفت بجد دارد شکست کار ما کردن

چنان کز هر مژه ناید دواندن ریشه در دلها
زهر چشمی نمی آید نگاه آشنا کردن

کجا هر بی بصیرت را رسد این کحل بینائی
فلاطون می تواند خشت خم را توتیا کردن

فزون از پایه خود هیچکس پستی نمی بیند
فلک هرگز نخواهد نیشکر را بوریا کردن

درین دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
زکار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.