۱۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۱

آمد بهار و لشکر گل در رکاب او
صحرانشین بود سپه بیحساب او

هر نوبهار طفل دبستان گلشنست
هر غنچه ایکه وا شده باشد کتاب او

بلبل بروی گل غزلی را که سر کند
بیدردم ار بدیهه نگویم جواب او

خوش آب و رنگ لاله فزون شد مگر نوبهار
آمیخت خون توبه ما با شراب او

نرگس بلاله بیند و دارد تأسفی
چون سرخوشی که سوخته باشد کباب او

بر شاخ از شکوفه فکندست نوبهار
پیراهن تری که نیفشرده آب او

هر جا که خوشدلی است ز محنت نشانه ایست
بنگر بشاهد گل و نیلی نقاب او

با شرم او کلیم چه سازم که همچو گل
هر چند مست گشت فزون شد حجاب او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.