۱۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۷

زهی بعشق رخت کار شمع سربازی
زنسبت قد تو سرو در سرافرازی

زگریه باخته ام دیده را همین باشد
بنزد دیده وران معنی نظر بازی

چنین بخاک گر افتاده ام ز پستی نیست
که ریخت بال و پرم از بلند پروازی

بسان شعله شمعست الفت من و تو
بمن یکی شده ای لیک در نمی سازی

غبار من بره دوستی نشسته چنان
که برنخیزد اگر رخش کین برو تازی

بدستگیری واماندگان چنان خو کن
که نقش پا را هم بر زمین نیندازی

کلیم پیر شدی تا بکی چو طفل سرشک
ز تیغ خوبان در خاک و خون کنی بازی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.