۱۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸

تا نقاب از مه رخسار تو برداشت صبا
یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا

از تجلی جمال تو دل و جان جهان
مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا

جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست
نیست درد دل ما را بجهان هیچ دوا

بیخود از باده عشقند چه هشیار و چه مست
همه مست می وصلند چه شاه و چه گدا

وارهید این دل دیوانه ز اندوه فراق
تا که دربزم وصال تو ز خود گشت فنا

محرم سر نهان آمد و عارف بیقین
هرکه حسن رخ تو دید عیان از همه جا

دید خورشید جمالت ز همه ذره عیان
هرکه وارست اسیری ز حجاب من و ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.