۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷

دلم ز شوق رخت بی سرو سامان است
جان ز سودای سر زلف تو سرگردانست

عالم از پرتو حسن تو نماید روشن
همه ذرات ز مهر رخ تو تابانست

بخدا هرکه دلیلی طلبد گو بخود آ
یار پیداست چه محتاج دگر برهانست

وه چه رخسار و چه حسنست و چه ناز و شیوه
که دل و جان جهان جمله درو حیرانست

هر زمان تازه جمالی بنماید رخ دوست
زانکه حسن رخ او بیحد و بی پایانست

شاهد حسن تو از پرده ذرات جهان
چون عیان گشت نگویی که چرا پنهانست

هرکه صاحب نظر آمد چو اسیری بیند
که جهان پرتو خورشید رخ جانانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.