۱۳۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۸

باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت
با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت

از عاشق دیوانه مجوئید سلامت
با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت

با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق
اسرار سلاطین چو بعامان نتوان گفت

خورشید صفت ز آینه جمله ذرات
چون گشت عیان روی تو، پنهان نتوان گفت

درد دل عاشق نشود به بمداوا
با درد و غم عشق ز درمان نتوان گفت

حسن تو ندانم به چه تشبیه توان کرد
خورشید جمالت مه تابان نتوان گفت

عاشق ز غم عشق چو شد بی دل و بی دین
باوی دگر از کفر و ز ایمان نتوان گفت

دلدار که پیمان شکن و جور و جفا خوست
باوی سخن از مهر و ز پیمان نتوان گفت

جانا چه کند چاره این درد اسیری
چون حال و دل خویش بجانان نتوان گفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.