۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۷

خیل غمت بجور و جفا ملک جان گرفت
دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت

ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان
جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت

آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو
اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت

دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت
چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت

تا لذت شراب غمت یافت کام جان
سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت

چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد
زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت

زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش
رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.