۱۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۶

از پرتو جمال تو عالم منورست
وز سنبلت مشام دل و جان معطرست

این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست
یک ذره ز پرتو آن روی انورست

سلطان حسن روی تو را ملک هر دو کون
بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست

غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب
هر دم به جلوه دگر و حسن دیگرست

در تاب رفت زلف تو سرها به باد داد
بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست

چشمت به قصد کشتن من غمزه تیز کرد
یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست

عقل بلند پایه به درگاه شاه عشق
هرگز نگشت محرم و چون حلقه بر درست

کس با خودی نیافت به بزم وصال راه
زیرا جناب وصل ازین پایه برترست

در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت
گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.