۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۱

نیست ما را هیچ فکری جز لقای روی دوست
آفرین بر رای درویشی که در فکر نکوست

زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس
مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست

عاشقی را باید از باد صبا آموختن
میرود بی پا و بی سر دایما در جستجوست

مستی عشاق باشد زان دو چشم پر خمار
سرخوشی بیدلان نه از باده جام و سبوست

پیش قاضی محبان مدعی عشق را
شاهد عادل به غیر از چشم گریان، رنگ روست

گو(ی) اگر پیش سر عشاق در میدان غم
می کند دعوی که من سرگشته ام بیهوده گوست

غیر سرو قامتش در باغ دل جایی مده
همت عالی اسیری چون تو را آئین و خوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.