۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۴

بختم مدد نداد که بینم وصال دوست
ای کاشکی ز دور به بینم جمال دوست

از جان و از جهان بهوایش برآمدم
بیرون نرفت از دل و جانم خیال دوست

جان و دلم همیشه لگدکوب عشق اوست
دولت نگر چگونه شدم پایمال دوست

جانهای عاشقان بغم عشق واگذاشت
بس دور می نمود چنین از کمال دوست

گاهی که یار پرسش حالم کند به لطف
صد جان فدای آن لب و حسن و سؤال دوست

هر دم اگر جمال نماید بعاشقان
کی کم شود بمرتبه جاه و جلال دوست

از ناز پادشاه و گدا گشت بی نیاز
گر زانکه یافت جان اسیری وصال دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.