۱۳۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۷

جانم اسیر دام سر زلف یار شد
دل در هوای حسن رخش بیقرار شد

جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم
تا زلف عنبرین برخت مشکبار شد

زآوازه فراق تو دلها بباد رفت
در آرزوی وصل تو جانها نثار شد

تا در میان جان و دلم عشق جای ساخت
عقل و قرار و صبر زمن برکنار شد

اسرار عشق هرکه چو منصور فاش کرد
بنگر سرش چگونه سزاوار دار شد

در ملک مصر چو یوسف عزیز گشت
هرکس که او بکوی غم عشق خوار شد

از دل هوای مسجد و محراب و زهد رفت
ما را درون میکده زان دم که بار شد

درملک وصل دوست بیک لحظه میرسد
هرکو سمند عشق درین ره سوار شد

یک رنگ شد چو جان اسیری براه عشق
هر دل که با محبت جانان دوچار شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.