۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۵

من عاشق آن جان و جهانم همه دانند
از جان ببریدن نتوانم همه دانند

جان می نتوان برد از آن غمزه و ابرو
من کشته آن تیروکمانم همه دانند

زلف سیه و چشم بلا جوی تو دیدم
آشفته و بیمار از آنم همه دانند

از دولت عشق رخ آن سرو خرامان
سرحلقه رندان جهانم همه دانند

تا گشت اسیری بغم عشق گرفتار
آزاده ازین کون و مکانم همه دانند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.