۱۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۱

عشق چو جور و ستم آغاز کرد
بر رخ عاشق در غم باز کرد

شد بجهان رسم نیاز آشکار
شاهد حسنش چو بخود ناز کرد

خواست کند غارت دین و دلم
دیده سوی غمزه غماز کرد

حکم قضا روز ازل جان من
عاشق و قلاش و نظر باز کرد

بلبل جان از قفس تن بجست
بار دگر سوی تو پرواز کرد

دل که جمال رخ خوب تو دید
جان بغم عشق تو دمساز کرد

یافت نوایی ز لبش همچو نی
جان اسیری چو بغم ساز کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.