۱۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۱

در سرم سودای آن یارست و بس
جان من جویای دلدارست و بس

کار عاشق جز غم معشوق نیست
جز غم عشق تو بیکارست و بس

برفلک شد آه من از عشق تو
کار عاشق در جهان زارست و بس

جان عاشق گفتی افگار از چه شد
از غم عشق تو افگارست و بس

جان من رحمی نما برجان من
کز غم تو دل جگر خوارست و بس

شربت بیمار عشق از غم فرست
هرچه آید از تو تیمارست و بس

در جهان کاری اسیری را نماند
با غم عشق تواش کارست و بس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.