۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۳۱

چون خیال وصل جانان هست سودای محال
جان شیدایم ز وصلش گشت قانع با خیال

تا ز هستی هست باقی یکسر مو وصل نیست
نیست از هستی خودشو گر همی خواهی وصال

در میان جان و جانان پرده جز پندار نیست
چونکه پندارت نماند هر دو دارند اتصال

گر شود صافی ز زنگ غیر مرآت دلت
می توان دیدن عیان از دیده جان آن جمال

حال اهل دل طلب مفتی، که تا عارف شوی
راز عرفان کی شود حاصل ز راه قیل و قال

دامن صاحب کمالی گیر و میرو در رهش
گر همی خواهی که یابی حال ارباب کمال

چون بکنه حسن او کس را اسیری ره نبود
در بیان وصف او زان رو زبانها گشت لال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.