۱۳۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۵۷

ای جمال جان فزایت وایه جان و دلم
مهر رخسار تو کرده خانه در آب و گلم

دعوی عقل و قرار ما هم از دیوانگیست
ورنه با سودای عشق او که گوید عاقلم

کشته شمشیر هجرانست جان بیدلان
من به تیغ وصل جانان ای عجب چون بسملم

میل عاشق باوفا و مهر معشوقست من
از کمال عشق با جور و جفایش مایلم

هر دو عالم یار می بینم ندارم فکر غیر
من همه حق دیدم و فارغ ز فکر باطلم

صد نشان در هر قدم دیدم ز یار بی نشان
تا درین ره شد مقام بی نشانی منزلم

گر کند قتل اسیری گو بدست خویش کن
خون خود کردم بحل گر یار باشد قاتلم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.