۱۲۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸۵

چو از روز ازل رندی و قلاشی است آئینم
بجز عشق تو ورزیدن نباشد مذهب و دینم

ز شمع روی تو آتش فتاد اندر دل و جانم
مگر آب لب لعلت دهد زین سوز تسکینم

رخت از ظلمت زلفت اسیر قید می دانم
ز نور رویت آزادی ز هر قیدی همی بینم

ندارم خسرو خوبان ز دامان تو دست از چه
چو فرهاد از غم عشقت برآید جان شیرینم

عجب کز غمزه شوخت سلامت جان برم آخر
چنین کان چشم فتانت میان دربست برکینم

دل ریش مرا درد تو آمد مرهم ای دلبر
ز جان برخیزم ار یک لحظه بی درد تو بنشینم

زقید عشقم آزادی اسیری تا ابد نبود
چوبهر عاشقی حکم ازل کردست تعیینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.