۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۱

در خمار هجر تا کی جان من
از شراب وصل کن درمان من

برگدای مستمند بی نوا
رحمتی فرمای ای سلطان من

در میان آتش سوزان مسوز
جان ودل را بیش از این جانان من

آتش افتد در درون نه فلک
از فغان سینه سوزان من

سیل ریزد همچو ابر نوبهار
در فراقت دیده گریان من

چند ریزد خون ما تیغ فراق
رونما گر میکنی قربان من

نیست خالی یکدم از درد و غمش
در فراق او اسیری جان من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.