۱۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۶

از حد گذشت نوبت هجران جان ستان
وقت است کز وصال تو گردیم شادمان

تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو
واصل گهی شوی که نیابی ز خود نشان

وصل تو نیست لایق زهاد خودپرست
این دولتی است در خور عشاق جان فشان

ره می نمود جانب هستی خرد ولی
عشقم بسوی فقر و فنا برد موکشان

چون در طریق عشق حجابست کبر و ناز
دارم همیشه روی نیازی برآستان

زنگ خیال و وهم زمرآت دل زدای
تا روی جانفزاش نماید درو عیان

از جام عشق جان اسیری چو مست شد
فارغ ز هست و نیست ز سود آمد و زیان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.