۱۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۴

منم ز شوق جمال تو مست و دیوانه
بملک عشق و جنونم عجایب افسانه

شنیده ام رخ ساقی توان بمستی دید
ز کنج صومعه زین رو شدم به میخانه

بوصل دوست چو خواهی که آشنا گردی
ببایدت شدن اول ز خویش بیگانه

ز خود پرستی و هستی دلم بجان آمد
بگو که ساقی مستان بیار پیمانه

همیشه بیخود وبیمار و مست و مخمورم
ز سحر غمزه فتان و چشم مستانه

همه گدا نتوان بود وقت آن آمد
که در جهان علمی برکشیم شاهانه

چه بار عشق نهی گفتمش بجان خراب
بگفت گنج نهان میکنم بویرانه

غم فراق تو بگذشت و جان و دل وارست
رسید نوبت شادی ز وصل جانانه

ز زهد و دین و ز دنیا بشو اسیری دست
درآ بکوی خرابات عشق مستانه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.